لحن
بعد از یک هفته ی شلوغ، جمعه صبح هوس کردم مطلبی بنویسم که مدت هاست برای من به یک دغدغه تبدیل شده.
مسئله ی لحن
متاسفانه خیلی از ما ایرانی ها به این نکته توجه نمی کنیم که این لحن است که باعث می شود یک سخن تاثیر گذار باشد. حکایت کلام و لحن مثل حکایت شیرینی و ظرفش است. فرض کنید به یک مهمانی رفته اید، میزبان شیرینی های مرغوب و با کیفیتی برای شما تدارک دیده اما ظرفی که شیرینی ها درون آن است به شدت کثیف است. ممکن است شیرینی را بردارید و حتا بخورید، اما آن شیرینی فکر نمی کنم خوشمزه باشد.
ممکن است ما حرف های زیبایی بزنیم اما وقتی با لحن پرخاشگر، تحقیر کننده و عصبی این حرف ها زده شود نه تنها موثر نیست بلکه ممکن است تاثیر عکس داشته باشد.
آیا لحن به مخاطب بستگی دارد؟
مسلما دارد. یک مهندس نمی تواند با کارگر ساختمان محبت آمیز صحبت کند باید اقتدار داشته باشد و به قولی دیسپلین خود را حفظ کند وگرنه کارگر از او حساب نخواهد برد.
انتخاب کردن لحن درست بسیار مهم است و بسیار بسیار سخت. به خاطر همین است که آدم های عاقل و فرهیخته معمولا کم حرف اند. نمی دانم تا به حال این اتفاق برای شما افتاده یا نه؛ اصولا ما جوان ها میانه ی خوبی با نصیحت شدن نداریم اما بعضی وقتی یک نفر می آید جمله ای می گوید و می رود، آن جمله را ممکن است صد بار از دهان صد نفر شنیده باشیم اما به دلمان می نشیند. و تا آخر عمر می شود آویزه گوشمان. مثلا یک بار با پیرمردی در اتوبوس هم کلام شدم بیشتر او حرف می زد و من گوش می دادم. داشتیم به ایستگاهی می رسیدیم که می خواست پیاده شود، جمله ی آخرش هرگز یادم نمی رود، " پسرم خدا با چشم های تو می بینه با گوشهات می شنوه. خدا درون آدم هاست. موقعی انجام دادن هر کاری یادت باشه خدا می بینه " به ایستگاه که رسید آرام بلند شد و رفت. خوب این جمله را من هزار بار شنیده بودم اما چنان تاثیری روی من گذاشت که دقیقا موقع انجام دادن هر کاری این جمله این پیرمرد به ذهنم می یاد.
ان شاء الله همه بتوانیم بفهمیم که چه زمانی چه طور و به چه شکلی حرف بزنیم.
التماس دعا
دکتر محمد جواد ظریف کسی که خوب می داند چطور صحبت کند.
تو از رضازاده هم قوی تری!
خیلی از خودش بزرگ تر بود. چیزی شبیه عصا که اصلا معلوم نبود چه بود، معلوم نبود از کجا آورده بودش. به سختی فراوان آن را می کشید و جلو می برد. گاه آن را به زمبن می گذاشت لحظه ای استراحت می کرد و دوباره به دهان می گرفت و به سمت لانه اش می برد. پیچ و خم های فرش را استادانه رد می کرد. گاهی دانه اش به پرز های فرش گیر می کرد، دانه را زمین می گذاشت و دور آن می چرخید تا بفهمد گیر از کجاست، گیر را برطرف می کرد و به حرکتش ادامه می داد. عقب عقب می کشد، جلو جلو می راند، گاه می ایستاد و کوتاه زمانی استراحت می کرد و دوباره می رفت.
به نزدیک لانه رسید. لانه گوشه ی قرنیز کنار دیوار بود، باید از قرنیز بالا می رفت تا محموله ی گرانبهایش را به مقصد برساند و مغرورانه به همکارانش بگوید ببینید چه چیزی آورده ام! سعی کرد دانه را به سمت بالا بکشت، نتوانست، دانه افتاد. دوباره سعی کرد، از راهی دیگر، نتوانست، سه بار، چهار بار، پنج بار، دانه را رها کرد.
فکر کردم بی خیال شد. اما نه داشت دور و بر لانه را می گشت تا راهی پیدا کند. این دانه برایش ارزش زیادی داشت. به همین آسانی به دستش نیاورده بود که به این راحتی از دستش بدهد. درمانده شده بود. هی می چرخید تا راهی بیابد، راهی نبود هر از گاهی به سمت دانه می آمد ببیند سر جایش هست یا نه، خیالش که راحت می شد دوباره به کشتن ادامه می داد.
دانه را برداشتم و نزدیک دهانش گرفتم دانه را گرفت، بلندش کردم و آرام گذاشتمش کنار لانه اش لحظه ای رفت توی لانه و بعد آرام آمد و دانه اش را برداشت و به داخل برد.
بزرگی را گاهی در موجودات کوچک می توان یافت.
می دانم که نمی دانم
چرا کار می کنیم؟
شاید بگویید این چه سوال مسخره ایست و بعد بگویید چو دانی و پرسی سوالت خطاست.
اما این سوال می تواند خیلی هم ساده نباشد. بله مطمئنا جواب اصلی این است که کار می کنیم تا پول در بیاوریم و بهتر زندگی کنیم. این جواب به نظرم جواب ساده لوحانه ایست. آدم هایی وجود دارند که انقدر پول و سرمایه دارند که اگر تا چند نسل بعد خانواده هم فقط خرج کنند باز هم تمام نمی شود اما همین آدم ها بیشتر از همه کار می کنند. به این سادگی ها هم که می گویید نیست.
بعضی ها کار می کنند که پول در بیاورند و هدف اصلی و تنها هدفشان همین است.
بعضی ها کار می کنند که به مردم خدمت کنند و در ازای این خدمت پولی هم بگیرند. اینها ملاک اصلی برایشان خدمات رسانی ست نه پول.
بعضی ها کار می کنند که بی کار نباشند. یعنی چه؟ یعنی پول به اندازه ی کافی دارند و خدمت کردن به مردم هم برایشان خیلی مهم نیست، فقط از خانه نشینی بی زار اند.
بعضی ها کار می کنند که خود را فراموش کنند. کار باعث می شود به مشکلات خاصی که دارند فکر نکنند. حتما به این جور افراد مواجه شده اید این ها از تمام گروه های ذکر شده در بالا و گروه های گفته نشده بیشتر کار می کنند. مشکلاتی دارند که حل نشدنی است و از حل نشدش رنج می برندو کار زیاد باعث می شود که کمتر به آن مشکلات فکر کنند. کار به این ها آرامش می دهد. در واقع این ها کار می کنند که فکر نکنند. به آن مشکل یا مشکل های خاص فکر نکنند. مشکل می تواند بیماری لاعلاج فرزند یا همسرشان باشد یا تنهایی که نمی توانند با کسی قسمت کنند یا هر چیز دیگر. مهم این است که این افراد دارند فرار می کنند نه از آن مشکل که از خودشان. آنها خود را شکست خورده می پندارند و به همین دلیل هم با کار کردن زیاد فراموش می کنند خودشان را.
به نظرم این ها آدم های ضعیفی هستند (هر چند فعلا خودم هم در این دسته هستم) چرا؟ چون دارند پنهان می شوند، فرار می کنند. بعضی هاشان واقعا کاری از دست شان بر نمی آید این ها را کنار می گذاریم اما خیلی هاشان می توانند مشکلی که در ذهنشان غیر قابل حل است حل کنند. فقط دل دریایی می خواهد.
شاید بگویید تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد. راست می گویید. خوابم نمی برد چون من هنوز یک دل دریایی ندارم.
همین!
دلتان دریایی
التماس دعا
اگر سهراب نبود ...
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
سهراب سپهری
زندگی
تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم ،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم ...
به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم ،
ولی افرادی را هم ناامید کردم ...
کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم .
موقعی که نباید ، خندیدم ...
دوستانی ابدی برای خویش ساختم .
دوست داشتم و دوست داشته شدم ...
ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم .
دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم .
فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم .
با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم ،
ولی بارها قلبم شکست ...
با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم ...
تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم ...
عاشق یک لبخند شدم ...
قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد ،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم ،
می ترسیدم (که از دست هم دادم ) ...
ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم !
و زندگی ... از آن نمیگذرم ...
و تو ... تو هم نباید از آن بگذری ...
زندگی کن !
آنچه واقعا خوب است ،
این است که با یقین بجنگی ،
زندگی را در آغوش بکشی ،
و با عشق زندگی کنی ...
و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی .
چون دنیا متعلق به کسانی است ،
که جرات به خرج می دهند ...
زندگی برای این که بی معنی باشد ،
خیلی خیلی زیاد است ... !
سلفی
خوب بعد از دو تا نوشته ی رمانتیک، می خواهم به یک مشکل واقعا جالب بپردازه.
مشکلی به نام سلفی و دسته بیلی به نام منوپاد.
یکی از عادات من که مدتی ست خوشبختانه ترکش نکردم هرهفته به کوه رفتن است. من تهران زندگی می کنم و واقعا بعد از یک هفته شلوغ پر از دود و ترافیک و بوق و... چند ساعتی در طبیعت بودن لازم است وگرنه با این وضعیت آدم کلافه می شود.
معمولا با گروهی که داریم تابستان درکه می رویم (به دلیل خنکی هوا) بهار، پاییز و زمستان توچال یا کلکچال. جای همه ی شما خالی.
اما این مقدمه را نوشتم تا به حرف اصلی ام برسم. آدم هایی که به کوه می آید چند دسته اند، بعضی ها می آید کوه برای این که ورزشی کرده باشند، این ها معمولا تا جایی که توان داشته باشند بالا می روند. بعضی می آیند که دوستانشان را همراهی کنند یعنی خیلی برایشان فرقی ندارد که به هدفی برسند هرجا که دوستان گفتند برگردیم آنها هم برمی گردند، بعضی هم فقط آمده اند که عکس بگیرند برای شبکه های اجتماعی! دسته بیل (منو پاد) به دست قدم به قدم می ایسند صورت خود را کج و کوله می کنند و عکس می گیرند. و هنوز به اصل کوه نرسیده در همان ابتدای راه بعد از عکاسی های مختلف از زوایای متنوع بر می گردند.
این ها آیا از کوه لذت می برند؟ اصلا به غیر از صفحه ی موبایل جایی را می بینند؟ صدای آب را می شنوند؟، سردی آب را لمس می کنند؟ بوی گیاهان کوهی را استشمام می کنند؟ من که بعید می دانم.
این همه عکس به چه دردی می خورد؟! عکس گرفتن اصلا بد نیست من و گروهم هم عکس می گیریم اما بعضی از آدم ها می آیند کوه که فقط سلفی بیندازند با دسته بیل های گران قیمتشان.
من یکی از آن آدم هایی هستم که حداکثر اسفاده را از تکنولوژی می کند. اما ببینید گاهی واقعا باید این تکنولوژی را برای یک ساعت هم که شده کنار گذاشت. طرف آمده کوه، یک سره سرش در گوشی اش است یا دارد عکس می گیرد یا دارد کار های دیگر می کند. ولله گوشی همیشه هست اما لذت سبزی درختان، صدای آب و... همیشه نیست.
خواهش می کنم یاد بگیریم به موقع از وسایلمان استفاده کنیم.
مرگ ...
چرا وقتی مرگ می آید ما ناراحت می شویم؟ خودم را مثال می زنم چند وقت پیش پدر شوهر خاله من (به رابطه ی نسبتا دور فامیلی دقت کنید) فوت کرد و من سر مراسم تدفین ایشان بی اختیار گریه می کردم و اصلا نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و مدام از خودم می پرسیدم چرا گریه می کنی؟
و جوابش خیلی هم سخت نیست. من فکر می کنم وقتی کسی می میرد ناخودآگاه انسان یاد خودش می افتد، به خودش می گوید که ببین این اتفاق برای تو هم رقم خواهد خورد، تو هم امروز یا فردا خواهی مرد. و در واقع برای خودت می گریی نه برای کسی که مرده یا کسی که صاحب عزاست. به خودت نهیب می زنی که چه داری؟ اگر فردا مردی و حساب و کتابی وجود داشته باشد چه می خواهی بگویی؟
به خاطر همین است که می گویند به قبرستان بروید، یاد مرگ دو چیز به ما می دهد که متناقض است. اول ترس از این که قرار است بعد از مرگ چه اتفاقی بیفتد. دوم آرامش! بله وجود مرگ باعث آرامش است به قول سهراب " ... و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت ... " چرا مرگ باعث آرامش است؟ وقتی می فهمی روزی سختی تمام می شود این آرامش بخش است. هیچ کس در دنیا آرام نیست همه مشوش اند همه نگران اند این فکر که ثروت باعث آرامش است نادرست است ثروت ممکن است ایجاد امنیت کند اما آرامش خیر.
رفتن به قبرستان و دیدن این که مردم می میرند این موضوع را به ذهن می رساند که زمان در گذر است. شاید فردا تو در این چاله ها باشی. کمی به اطرافیانت محبت کن، به کسانی که دوستشان داری بگو دوستشان داری بگو عاشقشان هستی، کمی به کسانی که فکر می کنی می توانی کمک کنی، کمک کن. کمک الزاما مالی نیست ممکن است یک لبخند، خاموش کردن یک چراغ اضافه، کمتر آب هدر دادن و... کمک شایانی به دیگران بکند.
پس
... و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ _ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم :
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا , می شنویم.
چرا کتابخوانها بهترین آدمهایی هستند که میتوان عاشقشان شد؟
ناله
من نمی فهمم این همه ناله به چه دردی می خورد که ما ایرانی ها در تمام زمینه ها مدام ناله می کنیم. در موارد اجتماعی ناله می کنیم که آی بروکراسی اداری امانمان را بریده، چرا هیچ کس قانون را رعایت نمی کند و... در موارد سیاسی می گویم چرا فلانی این حرف را زد؟ چرا ظلم چرا؟ چرا؟ ... در مراسم های مذهبی ام که کلا ناله جزء جداناشدنی مراسم است.
واقعا این نالیدن ها فایده ای دارد؟ این سوال را شما جواب دهید.
درباره ناله های سیاسی و اجتماعی خیلی حرف زده شده. می خواهم درباره ی ناله های مراسم های مذهبی حرف بزنم که البته خیلی با دیگر ناله ها فرق دارد. در برخی (شاید هم خیلی) از موارد دروغین ترین ناله های موجود همین ناله های مذهبی است. کسانی که قبلا مطالب این وبلاگ را خوانده اند می دانند من آدمی مذهبی (یا حداقل نیمه مذهبی) محسوب می شوم اما واقعا ما در این موارد مشکل داریم، طرف شب قدر الغوث الغوث خلصنا من النار یارب خوانده، بمحمدٍ بمحمدٍ بمحمد و العفو العفو گفته، آن وقت فردا صبح یعنی کمتر از سه ساعت از توبه اش نگذشته که شروع می کند به انجام گناه های کوچک و بزرگ. از پارک دوبل تا قسم دروغ خوردن برای دیر رسیدن سر کار.
خوب آن همه ناله به چه دردی خورد؟ به هیچ درد. الکی. یا در مراسم تاسوعا و عاشورا این همه برای حسین (ع)، خانواده و یارانش گریه می کنیم و سینه می زنیم آن وقت روز بعدش همان آش و همان کاسه.
بعضی ها که کلا برای حال و حول می روند به این مراسم ها. این خاطره ای که می گویم عین حقیقت است. در بچگی من ده روز محرم را به هیئت می رفتم یک شب بانی مراسم گفت فردا شب متاسفانه نمی توانیم شام بدهیم. و شب بعد بیشتر از نصف جمعیت نیامدند.
ما نه حسین را شناختیم نه علی را. حسین (ع) به جنگی که از قبل بازنده بود نپرداخت که ما به سر و کله خود بزنیم و مداحان برای به اصطلاح اشک گرفتن هر چه خیالبافیست درباره عاشورا بگویند. او رفت که بگوید در مقابل ظالم باید ایستاد، رفت که بگوید میزان ایمان است میزان تقواست نه جمعیت.
هر شبی که یک کار بدمان را کنار بگذاریم به نظرم همان شب قدر ماست، هر روزی که مقابل ظلمی ایستادیم آن روز عاشورای ماست.
التماس دعا
نظرات
چیزی که مرا همواره آزار می دهد این است که می گویند تفسیری که یک خواننده از یک متن دارد به نویسنده مربوط است.
این به نظر من درست نیست. من نویسنده مسئول این نیستم که چه کسی از متن من چه برداشتی می کند. هر کسی مختار است متن مرا بخواند، چند کتاب و نوشته ی دیگر هم بخواند و بعد به نتیجه ای برسد.
من مسئول نتایج خواننده ام نیستم.
من در این وبلاگ بارها تاکید کردم نوشته های این وبلاگ نظرات شخصی من بر اساس مطالعات مختلف است. یعنی مثلا من چند کتاب و مقاله در اینترنت خوانده ام و بعد متنی نوشته ام مثل متن " خانواده " و نظر خودم را در این باره نوشته ام. معلمی داشتم که همیشه می گفت خوب است که خودتان هم چیزی برای گفتن داشته باشید، مدام حرف بزرگان را تکرار نکنید، عقاید و فکر خود را اعلام کنید حتا اگر غلط باشد. این طور به اشتباه خود پی می برید و آن نظر و یا فکر را از ذهنتان پاک و یا اصلاح می کنید.
وقتی چنین فضایی وجود دارد من این کار را می کنم. این طور می توانم با دیگران تبادل اطلاعات کنم، نظراتم را اصلاح کنم، یادبگیرم و یاد بدهم. دنیا پر از چیز هایی است که من نمی دانم و این تبادل اطلاعات به من خیلی چیز ها خواهد فهماند.
یادمان باشد هر کسی با توجه به پیشینه ای از اطلاعات که در ذهنش دارد هر متنی را می خواند و قرار نیست نظر او با نظر من یکی باشد. همین اختلاف نظر هاست که باعث پیشرفت می شود.
مطمئن باشید متن یک وبلاگ نمی تواند عقاید سیاسی، مذهبی، فرهنگی و... یک نفر را خیلی تغییر بدهد. شاید فقط او را به فکر فرو ببرد.
کسی که عقاید خود را بر اساس فقط یک متن وبلاگ ویران کند قطعا انسان ضعیفی است.
درباره خانواده
خانواده دو رکن دارد. مرد و زن. این دو هیچ برتری نسبت به هم ندارند و باید شانه به شانه خانواده را پیش ببرند. در برخی خانواده ها (عموما مذهبی) زن در سایه مرد قرار می گیرد و در بعضی خانواده ها (عموما غیر مذهبی) بر عکس مرد در سایه ی زن قرار می گیرد.
هر دوی این روند ها غلط اند چرا که نقش یک ستون را کم می کند. مثل این می ماند که ساختمانی دو ستون اصلی داشته باشد، یکی به قطر دو متر دیگری به قطر 10 سانتی متر.
خانواده ای که هر یک از رکن هایش بالاتر از دیگری باشد یا از هم خواهد پاشید. یا زندگی در آن خانواده پوچ خواهد بود.
در خانواده به نظر من اقتدار معنا ندارد، یک نفر تصمیم نمی گیرد، یک نفر جلو دار نیست. خانواده لشگر نیست که نیاز به سر لشگر داشته باشد. دو رکن باید همه ی کار ها را با هم انجام دهند. در صورت عدم رعایت این موضوع خانواده دچار مشکل می شود. با هم اند، هستند، اما از کنار هم بودن لذت نمی برند. چرا؟ چون در رابطه رئیس و مرئوسی هرگز صمیمیتی وجود ندارد. شاید بگویید من با رئیسم در اداره ای که کار می کنیم خیلی هم رفیقم. بله اما در هر حال جایگاه او از شما بالاتر است.
در خانواده همه باید در یک سطح باشند. نه مرد بالاتر از زن باشد، نه زن بالا تر از مرد، و نه فرزند بالاتر از پدر و مادر.
پس نه مرد پشت زن پنهان می شود، نه زن پشت مرد.
جبر
قبل از هر چیز این متن سیاسی نیست. بیشتر به فرهنگ ما مربوط است تا به حکومت و سیاست ما.
در کشور ما متاسفانه فرهنگی حاکم است به نام جبرگرایی. این واقعیت دارد. ما مردم این سرزمین مدام می خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم منظورم این است که حرف هایمان را درست مطلق می دانیم و اصرار می کنیم چیزی که می گوییم کاملا صحیح و راه، راهیست که ما می گویم و بقیه بی راهه می روند.
انتخاب در سرزمین من هیچ ازرشی ندارد. من حق ندارم راهی را انتخاب کنم که به مزاج برای مثال پدرم و مادرم خوش نمی آید. مدام باید سر کوفت بشنوم از همه، هم پدر و مادرم هم هر کسی که مرا و خانواده ام را می شناست. جامعه را کوچک کردم تا بتوانم مطلب را بهتر بنویسم. ما باید بیاموزیم. از خانواده ی خودمان شروع کنیم. به انتخاب های هم احترام بگذاریم نه مدام بگوییم اشتباه می کنی، تو آدم بشو نیستی و... یا حداقل اگر نمی توانیم جلوی خودمان را بگیریم و در تصمیم های هم دخالت نکنیم، بگوییم از نظر من کارت اشتباه است.
مسئله در خانواده چون یک جامعه کوچک است مسلما زیاد مشکل آفرین نیست. اما وقتی جامعه بزرگ تر می شود به محله، شهر و کشور می رسد موضوع خیلی سخت می شود خیلی. به فرض مسئله حجاب یا ماه رمضان و روزه یا این طور موضوعات. از آنجایی که حاکمان این کشور از دل همین مردم جبرگرا و مطلق نگر بیرون آمده اند. فکر می کنند همه ی کار هایشان صد درصد درست است. می آیند و کسی که حجاب را آن گونه که آنها دوست دارند رعایت نکرده می گیرند یا کسی که در ماه مبارک رمضان در جایی دور از چشم مردم دارد آب می خورد می گیرند و حتا بعضا محکوم می کنند.
خداوند بنا را بر خوش بینی قرار داده چرا آن لحظه به ذهن شما نمی رسد خوب لابد مشکل کلیه دارد که روزه نگرفته یا مسافر است یا زخم معده دارد یا مسلمان نیست یا اصلا انتخاب کرده، فکر می کند توانایی روزه گرفتن را ندارد. ما خدا نیستیم و او نباید به ما جواب پس دهد و این خداوند است که از او خواهد پرسید.
یا موضوع حجاب، سال هاست دارد به این روش عمل می شود کسانی بالای سر ما تخت هر عنوانی پلیس، گشت، حراست و... ایستاده اند و مدام می گویند "خانم حجاب" "آقا این چیه پوشیدی" واقعا تاثیر داشته؟ پوشش مردم بهتر شده؟ دختر ها دیگر آرایش نمی کنند؟ یا پسر ها دیگر شلوار پاره و فاق کوتاه نمی پوشند؟
کاش کمی به دین اسلام که بالاترین و منطقی ترین دین هست بیشتر دقت منیم و عمیق تر آن را ببینیم. اسلام فقط نماز و روزه و حجاب و... نیست.
اما نه؛ ما مطلق نگیرم. کاری که می کنیم حتما درست است و نیاز به بازنگری و اصلاح ندارد. و این من هستم که در اشتباه هستم.
استراحت مطلق
کاهانی یک کارگردان صاحب سبک در ایران محسوب می شود. فیلم های او خاص و موضوع ها و نوع پرداخت آنها توسط او به شدت متمایز است.
به نظر من در نقد کارهای او نباید خیلی عجله کرد.
استراحت مطلق مثل بقیه کارهای کاهانی در عین حال که داستان ساده و روانی دارد بسیار پیچیده است. نگاه کاهانی رو به آدم ها و چگونگی رفتار های آنهاست. او برای روابط بین آدم ها اهمیت زیادی قائل است. نگاه او در تمام فیلم هایش که استراحت مطلق هم از آنها مستثنا نیست پرسشگر و نقاد بوده و هست. نگاه تیز بین او جامعه و کمبود های آن را می کاود و در فیلم هایش این کمبود ها را مطرح می کند و علت وجود آنها را جویا می شود.
به نظر من استراحت مطلق هم یک فیلم پرسشگر است فیلم درباره ی زنیست خواهان استقلال که شوهری شکاک داشته، از او طلاق گرفته اما همسر او هنوز او را می پاید. چگونگی رفتار مردهای این فیلم با این زن، رفتار شوهرش با او و رفتار زنی که مدعی است فکر می کند از خواهر به او نزدیک تر است پرسش این فیلم کاهانی است.
تنها کسی که نگاه بدی به ترانه علیدوستی نداشت مجید صالحی بود.
بازی همه بازیگر ها به ویژه مجید صالحی و رضا عطاران فوق العاده بود بازی روان مجید صالحی در این فیلم مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد.
کارگردانی فیلم هم به عنوان یک فیلم واقع گرا بسیار خوب بود.تنها چیزی که در این فیلم مرا آزار می داد نگاه به شدت تلخ و سرد فیلم بود. اکثر رنگ هایی که در تصاویر وجود داشت رنگهای خنثی و یا سرد بود البته مسلما تم فیلمنامه ایجاب می کرد که چنین باشد اما این همه تلخی واقعا مخاطب را خسته می کند.
کوتاه درباره نمایش سقراط
خودت رو بشناس...
سقراط یکی از بهترین کارهایی بود که تا به حال دیدم
بازی بی نقص و بی نظیر فرهاد آییش، نمایشنامه، کارگردانی و طراحی صحنه و لباس این کار واقعا برای تمجید واژه ای بالاتر از عالی می طلبه
قسمت محاکمه ی سقراط واقعا اجرای فوق العاده ای داره مخصوصا لحظه ای که آشغال ها از بالا به پایین می ریزن و در قسمت بعدی سقراط شروع به پاک کردن و جارو کردن آشغال ها می کنه
آخرین دیالوگ کار شاید یکی از بهترین دیالوگ های نمایش بود
سافو خطاب به سقراط: استبداد تو رو فقط از حرف زدن منع کرد اما دموکراسی تو رو کشت!
چرا آرزوهای خود را رها می کنیم؟
بعد از مطلب قبلی نمی خواستم نوشته ی دیگری بنویسم. که در واقع با یک نوشته زیبا درباره ی نوروز هم سال جدید را تبریک گفته باشم هم امسال را تمام کرده باشم. اما امروز اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم این مطلب را بنویسم. چرا آرزوهامان را رها می کنیم؟ به دلایلی امروز مدتی نسبتا طولانی را در ماشین منتظر کسی بودم. در این فاصله نزدیک به دو ساعت و نیم بخشی را موسیقی گوش دادم بخشی را کتاب خواندم چند دقیقه ای هم چرت زدم آخر های این مدت انتظار که حسابی حوصله ام سر رفته بود گوشی ام را برداشتم و گفتم به یکی از دوستان قدیمی ام زنگی بزنم و احوالی از او بپرسم. زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات متعارف گفت که ترک تحصیل کرده، کاردانیش را گرفته و الان دارد در یک موبایل فروشی کار می کند. مرا می گویی، از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. این آقا می خواست لیسانس را زودتر تمام کند بعد به قول خودش برود آن ور آب. آخرین باری که باهاش حرف می زده بودم (حدود یک سال پیش) می گفت دارد برای آیلس می خواند. آن موقع ها کلی به او حسوی می کردم که چقدر مصمم است اما حالا... چرا آرزو های خود را رها می کنیم؟ چرا فکر می کنیم نمی شود به آنها رسید؟ به خدا قسم آرزو ها دست یافتنی اند. پسر عمه ام یک سال از من کوجک تر است. عاشق فیزیک بود و آرزویش درس خواندن در دانشکده ی فیزیک دانشگاه شریف. سال اول که کنکور داد رتبه اش شد حدود 189000 اما گفت سال دیگر می خوانم و شریف قبول می شوم. من آن موقع سال اول دانشگاه بودم و رفته بودم قلمچی شده بودم مشاور، و چون با فضای آموزشی آشنا شده بودم به او توصیه کردم سعی کند به حرف مشاور ها گوش نکند و مستقیم فقط به هدفش فکر کند و برود جلو. او الان ترم شش فیزیک دانشگاه شریف است. ما باید خودمان را باور کنیم به خودمان و خدایمان اعتماد داشته باشیم.
انشاالله سال آینده یکی از بهترین سالها زندگی همه ی ماست پیشاپیش سال نو مبارک
پیرمرد
اعصابم خورد بود. فکر کنید پنجشنبه ساعت 6 بعد از ظهر راه بیفتی این همه راه بروی دانشگاه برای یک کلاس؛ بعد کلاس تشکیل نشود. در راه برگشت داشتم با خودم حرف می زدم و غرولند می کردم که این چه وضعیه و... .ویبره موبایل تو جیبم عصبی ترم کرد، گوشی را از جیبم در آوردم و جواب دادم.
- الو
- سلام سعید خوبی؟
نشناختمش اما به رویش نیاوردم.
- نه بابا کلاس امروز رامشت تشکیل نشد اعصاب خورد شد.
- کلاس هاش رو ادغام کرده مگه خبر نداشتی؟
- از کجا باید می دونستم.
- بچه ها می گفتن جلسه اول گفت که!
- جلسه اول نرفتم. نمی تونستی زودتر بهم بگی ؟!
- چه می دونستم، عب نداره حضور غیاب براش مهم نیست، فردا می یایی...
پیرمردی ناگهان جلویم سبز شد و گفت : جوون می تونی یه قورمه سبزی بخری با دخترم بخورم؟
گفتم: پول ندارم
پسر پشت تلفن گفت : چی می گی کی حرف پول زد؟
گفتم : ببین من الان اعصاب ندارم می شه بعدا زنگ بزنی؟
- باشه بابا روانی خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم: این هم گدایی جدیده، یه قورمه سبزی برام بخر با دخترم بخورم!
چند قدم جلو تر رفتم یادم افتاد که 50 تومان صبح از بانک گرفتم، بعدش هم قیافه ی پیرمرد اصلا شبیه گداها نبود. برگشتم اما پیرمرد نبود.
پ ن : اگر خیلی خوب نیست به بزرگواری خودتان ببخشید یک سالی می شد که داستان ننوشته بودم.
زیبایی
می دانید که علمی وجود دارد به نام زیبایی شناسی (Aesthetics) که در آن بحث های مفصل و بسیار پیچیده ای درباره ی زیبایی و ماهیت آن شده است. اما من نمی خواهم مثل یک زیبایی شناس درباره این موضوع بنویسم. می خواهم به عنوان کسی که شیفته ی ادبیات و تا حدی فلسفه است درباره زیبایی بحث کنم.
واقعا زیبایی چیست؟ آیا فقط در ظاهر و حس بینایی خلاصه می شود؟ ملاک زیبایی چیست؟ چه اتفاقی می افتد که یک موضوع واحد از دید یک نفر زیباست از دید دیگری خیر؟ و هزاران سوال دیگر که بخواهم منویسم کل این نوشته می شود سوال بدون جواب.
زیبایی واقعا معقوله ی پیچیده ایست چون کاملا فردیست. یعنی به اندازه همه ی انسان هایی که در دنیا زندگی می کنند، آنهابی که از دنیا رفتند، آنهایی که به دنیا خواهند آمد درباره ی زیبایی تعریفی وجود دارد. هر کس با توجه به نوع نگاهش به دنیا زیبایی را تعریف می کند. پس به نظر من تعریفی کلی نمی توان برای زیبایی نوشت. مثلا برای من، هرچیزی که به من آرامش دهد زیباست.
دلیل دیگر پیچیدگی زیبایی این است که هیچ چیزی را نمی توان پیدا کرد که کلیتی زیبا داشته باشد یعنی زیبای مطلق باشد. مثلا ممکن است ظاهر غذایی تعریفی نداشته باشد اما طعم آن بی نظیر باشد و بلعکس. منظورم از این مثال این است که زیبایی به هیچ عنوان محدود به حس بینایی نیست.
همان طور که ذکر شد زیبایی امری فردیست پس قاعدتا ملاک های زیبایی هم قاعدتا فردیست برای مثال از نظر من نقاشی های آبستره بیشتر پیچیده اند تا زیبا بیشتر مرا آشفته می کنند تا اینکه آرامم کنید. می بینید ملاک من برای زیبایی آرامش است و برای هر کسی این ملاک متفاوت است کسی ممکن است زیبایی را در هیجان ببیند و یا در وحشت یا در هر چیز دیگری.
اما ماهیت زیبایی؛ به نظر من ماهیت زیبایی قطعا خداست. من به روز الست به شدت معتقدام، برای کسانی که از این موضوع بی خبر اند می نویسنم طبق عرفان اسلامی و البته قرآن زمانی خداوند تمام انسان ها (نمی دانم شاید هم همه ی آفریده های خود) را جمع کرد، خود را به آنها نشان می داد و پرسید آیا من پروردگار شما هستم؟ (أَلست بربّکم؟) و همه تصدیق کردند و آری گفتند. بعد خداوند این اتفاق را از ذهن مخلوقات پاک کرد. به همین دلیل است که ما سرگردانیم، نمی دانیم به دنبال چه می گردیم ما یک زیبایی مطلق را در اعماق دور ذهنمان داریم و هر کسی آن تجربه را به شکلی خاص خود می بیند و به دنبالش می گردد. پس ملاک اصلی ما در ناخودآگاهمان بدون این که خیلی هامان حتا خبر داشته باشیم همان خداست.
باز هم می گویم این نوشته و هر نوشته ای که در این وبلاگ می خوانید نه علمی است نه فلسفی فقط یک نظر است همین!
Adore
بعضی وقت ها ما فقط از چیزی خوشمان می آید. این شامل همه چیز می شود از غذا گرفته تا مدل موی یک فوتبالیست معادل انگلیسی اش می شود (Like). یک مرحله بالاتر از آن عشق است و بحث ها درباره اش شده، احساسی عمیق که معمولا بین دو غیر هم جنس وجود دارد معادل انگلیسی اش می شود (Love). یک مرحله بالاتر از عشق که در فارسی کلمه ای برایش نداریم در انگلیسی می شود (Adore) در لغتنامه Adore را عشق با احترام ترجمه کرده اند و معادل فارسی ندارد. عشق بین خدا و بنده اش، عشق بین مادر و فرزندش از این نوع است.
به نظر من Adore بالاترین مرحله دوست داشتن است. عشقی عمیق، عشقی که هیچ وقت در آن نه خیانتی وجود دارد نه جدایی و نه هیچ چیز منفی دیگری. شاید بگویید اشتباه می کنی مرگ بین مادر و فرزندش جدایی می اندازد اما تا به حال دیده اید مادری را که پس از مرگ فرزندش او را از یاد ببرد؟ حتا ده ها هم اگر از مرگ فرزندش بگذرد باز وقتی اسم او را می شنود اشک در چشمانش جمع می گردد. این دوست داشتن عجیب و غریب معمولا یک طرفه است.
حالا آیا می توان به این مرحله رسید؟ چطور؟ چرا مادر به این حد می رسد؟ به حدی که حاضر است خودش بدترین درد ها و سختی ها را بکشد اما فرزندش کوچکترین آسیبی نبیند.
درمورد سوال اول فکر می کنم بشود ... یعنی شاید ... راستش جواب این سوال خیلی سخت است. اما جواب سوال دوم زیاد هم سخت نیست. فکر کنید به وجود آمدن یک موجود را با گوشت و پوستتان از اولین لحظه تا آخرین لحظه درک کنید، حس کنید؛ او از درون شما به این دنیا پابگذارد. او بخشی از وجود شماست. اصلا شاید این همه دوست داشتن از اینجا نشأت می گیرد. خدا هم به همین دلیل است که ما را به این اندازه دوست دارد و مدام از محبتش به بندگانش در کتب آسمانی گفته. ما بخشی از وجود اوییم. پس سوال اول هم می توان این طور پاسخ داد که هر کسی را که حس کردید بخشی از وجود شماست تا مرحله ی Adore دوست خواهید داشت. هرکسی را وقتی می بینید و غافل از خود می شوید و انگار او شمایید و شما او بدانید درمورد او به عشق با احترام رسیدید.
این جاست که به آرامش او آرامید و به آشفتگیش آشفته. شادی او شادی شماست و غم او غم شماست. فرقی ندارد که او چه می کند، چه می گوید، به شما توجه می کند یا نمی کند، شما او را به خاطر خودش، خود خودش، نه هیچ چیز دیگر دوست دارید؛ حاضرید زندگیتان را بدهید اما او خوب باشد. حتا اگر او بدترین رفتار ها را با شما داشته باشد. هرگز او را رها نمی کنید. درست مثل یک مادر.
من که به غیر از در مادر ها درمورد فرزندانشان هیچ وقت نمونه ی چنین عشقی را ندیدم.
نمی دانم توانستم حق مطلب را ادا کنم یا نه. در مورد درستی یا نادرستی این متن هم قضاوت با شما.این مطلب به هیچ وجه علمی یا فلسفی نیست و صرفا می شود گفت نوعی ستایش از یک عشق و دوست داشتن آرمانیست.
و ستایش تنها نمونه زمینی آن مــــــــــــــــــــــادر
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)