آدم ها ذره ذره محو می شوند

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند .

آرام ...

بی‌ صدا ...

و تدریجی‌

 

 

 

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌ ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.

برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی ...

 

همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود.

همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند ...

 

همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک.

که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان می‌‌شود ، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌. همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌ ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند ...

 

همان آدم‌هایی‌ که آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌. همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند ،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است!!!

 

نویسنده: ناشناس

۰ ۰ ۰ دیدگاه

تنهایی

از وقتی یادم می یاد تنها بودم.

تو دوران ابتدایی دوست های زیادی نداشتم. تو راهنمایی و دبیرستان هم یکی دوتا دوست بیشتر نداشتم.تو مدرسه بچه ها مسخرم می کردن چرا؟ چون مثلا تو دبیرستان وقتی همه دنبال رپ و راک و متالیکا بودن من عاشق تار لطفی و صدای شجریان بودم. وقتی همه جز کتاب های درسی هیچ کتابی نمی خوندن، من کتاب درسی نمی خوندم چون برام ملال آور بود (مخصوصا کتاب های مربوط به دین و تاریخ نه چون از دین و تاریخ بدم می یاد نه. چون کتاب های درسی دین و تاریخ واقعی رو نمی گن)

تنهایی وقتی بده که دور و برت پر از آدمه. یعنی یک عالم دوست و فامیل داری اما حس می کنی تنهایی. حکایت الان منه. وقتی رفتم دانشگاه دور و برم کلی آدم جمع شد. تو دوران مدرسه چون با بقیه فرق داشتم تردم می کردن تو دانشگاه چون با بقیه فرق دارم تحویلم می گیرن اما هنوز حس می کنم تنهام.

یه روز به دلیل سر درد شدید رفتم دکتر، از اون دکتر های پیر دنیا دیده. معاینه کرد گفت برو از سینوزیت هات عکس بگیر گرفتم بردم بهش دادم گفت چیزی نیست.

شروع کرد ازم سوال پرسیدن گفت: چند سالته؟

-  19سال (ماجرا مال سه سال پیشه)

- چند وقته این سر درد ها رو داری

- مقطعیه می یاد و می ره.

- دانشجویی؟

- بله

- چی می خونی؟

- عمران

- به این رشته علاقه داشتی؟

- راستش نه

- دوست داشتی چه کاره شی؟

- نویسنده

- چیزی هم می نویسی؟

- بله داستان کوتاه می نویسم.

- چه جور داستانی؟ فضای داستان هات چطوریه؟

- معمولا تلخه

- چرا؟

براش توضیح دادم که به نظرم دنیا جای شیرینی نیست، همه به فکر خودشونن، به خاطر یک اختلاف نظر کوچیک آدم می کشن کمی درباره ی سیاست و حکومت و جنگ عراق و ... گفتم. برایش از این که همیشه فکر می کنم تنهام گفتم و...

پرسید : فکر می کنی آدم تلخی هستی؟

گفتم: اتفاقا همه می گن فلانی خیلی خوش خندست.

یک کم فکر کرد و گفت: گریه می بارد از آن لحظه خندیدن ها / کار سختی ست نفهمیدن و فهمیدن ها!! درسته که نوزده سالته اما به اندازه ی یک مرد 50 ساله می فهمی. چون می فهمی سر درد داری، چون می فهمی تنهایی. اما دنیا همش اون طوری نیست که تو می گی،  بدی ها هستن. اما داخل اون بدی ها گاهی خوبی هایی هم پیدا می شه.

و بعد از نلسون ماندلا و گاندی و چند نفر دیگه گفت که چقدر سختی کشیدن تا خوب زندگی کنن.

دکتر اون روز با من یک ساعت حرف زد. این اولین بار بود که می دیدم یک دکتر این قدر برای مریضش وقت می گذاره.

 

و کلی ازش چیز یاد گرفتم

هنوزم فکر می کنم تنهام اما دیگه به تنهاییم نگاه بدی ندارم.

۰ ۰ ۱ دیدگاه

عزاداری

مدرسه ی راهنمایی که من می رفتم هیئت داشت. مداح هیئت ناظم مدرسه، آقای میم بود. هر پنجشنبه مراسم داشتند. در واقع تمام سال برای او عاشورا بود. هر کس پنج شنبه ها به هیئت آقای میم می رفت ارج و قرب خاصی داشت. آقای میم به شدت تحویلش می گرفت و به اصطلاح نورچشمی هایش آنهایی بودند که پنجشنبه ها و 10 شب محرم می رفتند هیئتش. اگر نورچشمی هایش قوانینی که خودش در مدرسه حاکم کرده بود را رعایت نمی کردند هیچ نمی گفت اما ما که به هیئت نمی رفتیم...

تصمیم گرفتم یک شب بروم هیئت. مراسم در خانه ای کوچک نزدیک خانه ی ما برگزار می شد. نور چشمی ها همه مثل همیشه آنجا بودند. از دیدن من تعجب کردند. با خواندن زیارت عاشورا عزاداری شروع شد. بعد آقای میم شروع کرد به روضه خوانی. دیدم همه صدای هق هقشان بلند شد. اما من نمی توانستم گریه کنم. کمی که دقت کردم دیدم آنها هم گریه نمی کنند و فقط دارند ادا در می آورند. زار می زدند، الکی! به یکی از آنها که کنارم نشسته بود گفتم : چرا الکی گریه می کنی؟ گفت: می خـــوام آقای میم خوشحال شه.

نوبت به سینه زنی رسید. چراغ ها را خاموش کردند. اکثر بچه ها لخت شدند. اول آرام سینه می زدند بعد آرام آرام شور گرفتند آقای میم روی مبل بالا و پایین می پرید، حسین حسین می گفت و با مشت روی سرش می زد. تند تند می زند. بعد صدایش قطع شد از بالای مبل بی جان افتاد وسط جمعیت. بچه ها سراسیمه دورش جمع شدند. یکی چراغ ها را روشن کرد. من ترسیده بودم سیزده سالم بیشتر نبود فکر کردم آقای میم مرد. صاحبخانه آمد روی صورتش آب ریخت. و به صورتش سیلی زد. بچه ها این بار واقعا گریه می کردند، من هم. آقای میم به هوش آمد. مراسم تمام شد. آن شب شام هم ندادند.

چند ماه دیگر من 22 ساله می شوم الان نزدیک 10 سال است که به هیچ هیئتی نرفتم نه که نخواهم، نمی توانم.

 

۰ ۰ ۲ دیدگاه


.: جهان از نگاه من :.


بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.

| استیون هاوکینگ |

جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود:
ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به دنیا آمدن نداشتیم!

| زمان لرزه - کورت ونه گات |

پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیت‌تر از آینه‌ی نمایش‌دهنده‌ی وقایع آن جامعه است.

| جان گریرسون |

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.

| گابریل گارسیا مارکز |

همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته
بیگانه می‌یابد.

| آلبر کامو |

آخرین نوشته
بایگانی