رفتارها
تا حالا به رفتار های خودتون دقت کردید؟ رفتار های دیگران چه طور؟
پاسخ اکثریت به سوال دوم احتمالا مثبت خواهد بود. چون معمولا ما ایرانی ها بیشتر دیگران رو می بینیم تا خودمون.
خودم مدت ها بود و البته هست که به رفتار های دیگران دقت می کنم. طرز برخورد هاشون، طرز حرف زدنشون حتا طرز راه رفتن و یا غذا خوردنشون. و خیلی چیزهای جالبی یادگرفتم.
مثلا هرگز نباید وقتی یک نابینا رو سر چهارراه می بینی یکهو دستش رو بگیری بگی بزار کمکت کنم. چون فکر می کنه داری بهش ترحم می کنی و دلت براش می سوزه. یک بار همین کار رو یک نفر انجام داد و فرد نابینا دستش رو کشید و گفت خودم می تونم لازم نکرده. من نمی دونم حق با کدوم بود ولی می دونم هر دو شاکی شدن. چرا؟ چون ما متاسفانه چطور کمک کردن رو بلد نیستیم! به جای این که بی مقدمه دستش رو بگیره، می تونست بپرسه می تونم کمکتون کنم؟ این طوری فرد نابینا هم ناراحت نمی شد.
یا نمونه ی دیگه وقتی ما جوان ها در اتوبوس صندلیمون رو به مسن تر ها می دیم طوری قیافه می گیریم انگار بیل گیتس هستیم و نصف ثروتمون رو به اون پیرمرد یا پیرزن دادیم. ما باید بدونیم که این یک وظیفه است نه یک لطف.
یه بار همین موضوع برای خودم پیش اومد و اتفاقا چون نزدیک در ورودی اتوبوس بودم خودم رو توی آینه دیدم و یه لحظه از فیاقه ی خودم تعجب کردم و شرمنده شدم و البته برام عجیب بود که چرا باید تو چهرم یک نوع غرور (هر چقدر هم کم) بابت انجام یک وظیفه باشه.
حرف اصلیم اینه که اگر به رفتار دیگران نگاه می کنیم سعی کنیم چه از خوبی هاشون چه از بدی هاشون یاد بگیریم. نه قضاوت کنیم نه تمسخر. و البته به خودمون هم بابت انجام یک کار خوب غره نشیم.
مباحثه من با خودم
چند وقت پیش با خودم دعوایم شد.
به خودم گفتم: بد نیست گاهی خدا را شکر کنی
بعد جواب دادم: برای چه؟
گفتم: به اطرافت نگاه کن، چرا این قدر دنیا رو سیاه و کثیف می بینی؟ چه مرگت است؟
جواب دادم: خودت می دانی من بحثم زندگی خودم نیست بله من خدا را شکر زندگی خوبی دارم به قول سهراب روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی...اما به به قول تو وقتی به اطرافم نگاه می کنم؛ می بینم خیلی اتفاق ها می تواند نیفتد اما می افتد. این همه جنگ، آدم کشی، آدم سوزی، اسید پاشی
وسط حرف خودم پریدم و گفتم: این ها چه ربطی به تو دارد؟ آیا تو می توانی درستش کنی؟ آیا می توانی کاری کنی که نشود؟ تو که خودت می دانی انسان دو وجود در خود دارد وجود اهورایی و وجود اهریمنی گاهی وجود روحانی بر وجود شیطانی پیروز می شود وآن انسان می شود امیرکبیر می شود فردوسی، ابو علی سینا، نیوتن، سقراط و همه ی آدم های خوب دیگر وگاهی هم در انسان شر بر خیر پیروز می شود که...
گفتم : اطرافمان فراوان پیدا می شود. مگر در ما روح خدا دمیده نشده؟ مگر خدا ما را خوب و پاک نیافریده؟ پس چرا؟
جواب دادم: چون همان خدا تو را آزاد آفریده! به تو قدرت های زیادی داده که حتا فکر اش را هم نمی توانی بکنی این تویی که انتخاب می کنی هیتلر باشی یا گاندی.
گفتم : اما این، نوع تفکر من رو عوض نمی کند؟
جواب دادم: این هم انتخاب خودت است می توانی بنشینی خودت را عذاب دهی چون فقر هست، چون عده ای دزدی کلان می کنند، چون جنگ هست. یا می توانی بایستی و به آن اندازه که در توان داری کاری کنی دنیا بهتر شود
گفتم: من باید چکار کنم؟
جواب دادم: فقط باید آن کاری که فکر می کنی بد است انجام ندهی همین!
رها
حتما این حکایت قدیمی رو شنیدید:
پیر مردی با پسر و خرش سفر می کردند. پیر مرد روی خر بود و پسر پیاده خر را هدایت می کرد. به دهی رسیدند. مردم گفتند که پیر سنگ دل روی مرکب نشسته و پسر بینوا پیاده است ...
یا این ضرب المثل معروف که : در دروازه رو می شه بست اما دهن مردم رو نه!
خیلی جالبه که ما یه همچین قصه ها و ضرب المثل های زیبایی داریم که سالها پیش دهان بینی رو نهی کرده اما هنوز دهان بین هستیم.
طرف وضعیت مالیش داغونه بعد پا می شه می ره مکه؛ حالا رفتنش زیاد ایراد نداره قبلا ثبت نام کرده اسمش حالا در اومده، مشکل بعد از برگشتن شروع می شه، می ره شش هفت میلیون تومن (شاید هم بیشتر) از این و اون قرض می گیره تا مهمونی مفصل بده. بهش هم بگی برای چی این کار رو می کنی، تو که وضع مالی مناسبی نداری خب فعلا مهمونی نگیر. می گه نه نمی شه؛ مردم چی می گن؟ زشته!؟
تو مجالس ختم رقابت سر بزرگی گلیه که می یارن!!!! حالا گله همون روز یا نهایتا دو روز بعد تو سطل آشغاله ها!
تو عروسی ها که دیگه هیچی اصلا شرط خانواده ی عروس، گرفتن مجلس عروسی مفصله همیشه هم رسمشون اینه که خرج عروسی رو خانواده ی داماد باید بدن! البته خانواده داماد هم بدش نمی یاد یه عروسی حسابی و مفصل برگذار کنه تا به قول معروف چشم همه ی فامیل از کاسه در بیاد !!!!!
...
تمام این ها فقط برای اینه که یک وقت خدایی نکرده مردم حرف در نیارن. مردم همیشه حرف در می یارن،همیشه حرف می زنن، زیاد هم حرف می زنن، تو همه چیز هم دخالت می کنن. زیاد نباید جدی شون گرفت.
باید رها بود، باید خودمون باشیم.
آدم ها ذره ذره محو می شوند
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند .
آرام ...
بی صدا ...
و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ...
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک.
که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی. همانهایی که لحظهای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند ...
همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی. همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند ،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است!!!
نویسنده: ناشناس
تنهایی
از وقتی یادم می یاد تنها بودم.
تو دوران ابتدایی دوست های زیادی نداشتم. تو راهنمایی و دبیرستان هم یکی دوتا دوست بیشتر نداشتم.تو مدرسه بچه ها مسخرم می کردن چرا؟ چون مثلا تو دبیرستان وقتی همه دنبال رپ و راک و متالیکا بودن من عاشق تار لطفی و صدای شجریان بودم. وقتی همه جز کتاب های درسی هیچ کتابی نمی خوندن، من کتاب درسی نمی خوندم چون برام ملال آور بود (مخصوصا کتاب های مربوط به دین و تاریخ نه چون از دین و تاریخ بدم می یاد نه. چون کتاب های درسی دین و تاریخ واقعی رو نمی گن)
تنهایی وقتی بده که دور و برت پر از آدمه. یعنی یک عالم دوست و فامیل داری اما حس می کنی تنهایی. حکایت الان منه. وقتی رفتم دانشگاه دور و برم کلی آدم جمع شد. تو دوران مدرسه چون با بقیه فرق داشتم تردم می کردن تو دانشگاه چون با بقیه فرق دارم تحویلم می گیرن اما هنوز حس می کنم تنهام.
یه روز به دلیل سر درد شدید رفتم دکتر، از اون دکتر های پیر دنیا دیده. معاینه کرد گفت برو از سینوزیت هات عکس بگیر گرفتم بردم بهش دادم گفت چیزی نیست.
شروع کرد ازم سوال پرسیدن گفت: چند سالته؟
- 19سال (ماجرا مال سه سال پیشه)
- چند وقته این سر درد ها رو داری
- مقطعیه می یاد و می ره.
- دانشجویی؟
- بله
- چی می خونی؟
- عمران
- به این رشته علاقه داشتی؟
- راستش نه
- دوست داشتی چه کاره شی؟
- نویسنده
- چیزی هم می نویسی؟
- بله داستان کوتاه می نویسم.
- چه جور داستانی؟ فضای داستان هات چطوریه؟
- معمولا تلخه
- چرا؟
براش توضیح دادم که به نظرم دنیا جای شیرینی نیست، همه به فکر خودشونن، به خاطر یک اختلاف نظر کوچیک آدم می کشن کمی درباره ی سیاست و حکومت و جنگ عراق و ... گفتم. برایش از این که همیشه فکر می کنم تنهام گفتم و...
پرسید : فکر می کنی آدم تلخی هستی؟
گفتم: اتفاقا همه می گن فلانی خیلی خوش خندست.
یک کم فکر کرد و گفت: گریه می بارد از آن لحظه خندیدن ها / کار سختی ست نفهمیدن و فهمیدن ها!! درسته که نوزده سالته اما به اندازه ی یک مرد 50 ساله می فهمی. چون می فهمی سر درد داری، چون می فهمی تنهایی. اما دنیا همش اون طوری نیست که تو می گی، بدی ها هستن. اما داخل اون بدی ها گاهی خوبی هایی هم پیدا می شه.
و بعد از نلسون ماندلا و گاندی و چند نفر دیگه گفت که چقدر سختی کشیدن تا خوب زندگی کنن.
دکتر اون روز با من یک ساعت حرف زد. این اولین بار بود که می دیدم یک دکتر این قدر برای مریضش وقت می گذاره.
و کلی ازش چیز یاد گرفتم
هنوزم فکر می کنم تنهام اما دیگه به تنهاییم نگاه بدی ندارم.
عزاداری
مدرسه ی راهنمایی که من می رفتم هیئت داشت. مداح هیئت ناظم مدرسه، آقای میم بود. هر پنجشنبه مراسم داشتند. در واقع تمام سال برای او عاشورا بود. هر کس پنج شنبه ها به هیئت آقای میم می رفت ارج و قرب خاصی داشت. آقای میم به شدت تحویلش می گرفت و به اصطلاح نورچشمی هایش آنهایی بودند که پنجشنبه ها و 10 شب محرم می رفتند هیئتش. اگر نورچشمی هایش قوانینی که خودش در مدرسه حاکم کرده بود را رعایت نمی کردند هیچ نمی گفت اما ما که به هیئت نمی رفتیم...
تصمیم گرفتم یک شب بروم هیئت. مراسم در خانه ای کوچک نزدیک خانه ی ما برگزار می شد. نور چشمی ها همه مثل همیشه آنجا بودند. از دیدن من تعجب کردند. با خواندن زیارت عاشورا عزاداری شروع شد. بعد آقای میم شروع کرد به روضه خوانی. دیدم همه صدای هق هقشان بلند شد. اما من نمی توانستم گریه کنم. کمی که دقت کردم دیدم آنها هم گریه نمی کنند و فقط دارند ادا در می آورند. زار می زدند، الکی! به یکی از آنها که کنارم نشسته بود گفتم : چرا الکی گریه می کنی؟ گفت: می خـــوام آقای میم خوشحال شه.
نوبت به سینه زنی رسید. چراغ ها را خاموش کردند. اکثر بچه ها لخت شدند. اول آرام سینه می زدند بعد آرام آرام شور گرفتند آقای میم روی مبل بالا و پایین می پرید، حسین حسین می گفت و با مشت روی سرش می زد. تند تند می زند. بعد صدایش قطع شد از بالای مبل بی جان افتاد وسط جمعیت. بچه ها سراسیمه دورش جمع شدند. یکی چراغ ها را روشن کرد. من ترسیده بودم سیزده سالم بیشتر نبود فکر کردم آقای میم مرد. صاحبخانه آمد روی صورتش آب ریخت. و به صورتش سیلی زد. بچه ها این بار واقعا گریه می کردند، من هم. آقای میم به هوش آمد. مراسم تمام شد. آن شب شام هم ندادند.
چند ماه دیگر من 22 ساله می شوم الان نزدیک 10 سال است که به هیچ هیئتی نرفتم نه که نخواهم، نمی توانم.
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)