۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

ما نیز هم بد نیستیم

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

 

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

 

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم

 

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

 

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

 

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

 

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

 

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

۰ ۰ ۰ دیدگاه

بگو!

سال‌ها رفت و منم آن شاعر معتاد!!!

بگوی کی و کجا؟! 

ای که گویی شوم آغوش!

بگو کی و کجا؟! 

تو همانی که بگفتی نتوانم؛ نیستی؟!

ای که حالا شده‌ای سخت پریشان!

بگو کی و کجا؟!

تو همانی که به اصرار بگفتی بشو آن! 

من همانم که دو صد بار بگفتم

که من اینم

و نه آن 

ای که فریاد کشیدی بشو آن! 

تو بگو

کی و کجا؟!

۰ ۰ ۰ دیدگاه

تسبیح!

 یکی زر  می دهد کادو،

یکی انگشتر سیمین،

یکی خانه،

یکی ماشین، 

و گاهی 

شاید حتا 

یکی پیراهن  ابریشمین از چین، 

من اما

خاطره،

معنا 

و  دل را تحفه می دادم.

 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

زندگانی بی دار

بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست

بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست

یاران شدند بدتر از اغیار گو بدل

کای یار غار صحبت اغیارم آرزوست

ای دیده خون ببار که یک ملتی بخواب

رفته است و من دو دیده بیدارم ارزوست

ایران خراب‌تر ز دو چشم تو ای صنم

اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست

بیدار هر که گشت در ایران رود بدار

بیدار و زندگانی بی‌ دارم آرزوست

ایران فدای بوالهوسیهای خائنین

گردیده یک قشون فداکارم آرزوست

خون ریزی آنچنان که ز هر سوی جوی خون

ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست

در زیر بار حس شده‌ام خسته راه دور

با مرگ گو خلاصی از این بارم آرزوست

بیزار از آن بُدم که در آن ننگ و عار نیست

امروز از آنچه عمری بیزارم آرزوست

مشت معارف ار دهن شیخ بشکند

زین مشت کم نمونه خروارم آرزوست

حق واقف است وقف بچنگال ناکسان

افتاده دست واقف اسرارم آرزوست

تجدید عهد دوره سلطان حسین گشت

یکمرد نو چو نادر سردارم آرزوست

ما را ببارگاه شه عارف اگر چه راه

نبود و لیک پاکی دربارم آرزوست

 

عارف قزوینی 

۰ ۰ ۰ دیدگاه

حقیقت محض!

حرف‌های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که باخبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود!

 

قیصر امین‌پور

۰ ۰ ۰ دیدگاه

حافظ

حسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله گون باد

 

اندر سر ما خیال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

 

هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چشم تو ز بهر دلربایی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

هر جا که دلیست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

 

قد همه دلبران عالم

پیش الف قدت چو نون باد

 

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه وصل تو برون باد

 

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

 

حافظ

۱ ۰ ۰ دیدگاه

چونی بی‌من؟

ای همدمِ روزگار ، چونی بی‌مَن؟!

ای مونِس غَمگسار ؛ چونی بی‌من؟!

من با رُخ چون خزان ، زَردم بی‌تو!

تو با رُخ چون بهار ، چونی بی‌مَن!؟

 

***

 

ای زِندگی تن و توانم هَمه تو 

جانی و دِلی ، ای دل و جانَم همه تو

تو هَستی من شدی، از آنی هَمه من

من نیست شُدم در تو، از آنم هَمه تو

 

***

 

عِشقت به دلم ، درآمد و شاد بِرفت 

باز آمد و رَخت خویش ، بنهاد و بِرفت

گفتم به تَکلّف ، دو سه روزی بِنشین

بنشَست و کنون رَفتنش ، از یاد برفت!!

 

***

 

ای در دِل من ، میل و تَمنا همه تو

وندر سَر من ، مایه‌ی سودا هَمه تو!

هرچَند ؛ به روزگار در می‌نِگرم

امروز هَمه تویی ، فردا هَمه تو 

 

مولانا 

۱ ۰ ۲ دیدگاه

تولد

بغض نکن گریه نکن اگر چه غم کشیده‌ای

برای من فقط بگو خواب ِ بدی که دیده‌ای

 

اگر که اعتماد ِ تو به دست ِ این و آن کم است

تکیه به شانه‌ام بده که مثل ِ صخره محکم است

 

به پای ِ صحبتم بشین فقط ترانه گوش کن

جام به جان ِ من بزن جانِ مرا تو نوش کن

 

تو را به شعر می‌کشم چو واژه پیش می‌روی

مرگ فرا نمی‌رسد تو تازه خلق می‌شوی

 

تو در شب ِ تولدت به شعله فوت می‌کنی

به چشم ِ من که می‌رسی فقط سکوت می‌کنی

 

اگر کسی در دلِ توست بگو کنار می‌روم

گناه کن به جای ِ تو بر سرِ دار می‌روم

 

افشین مقدم 

۱ ۰ ۲ دیدگاه

نرگس

آذر؛

گل نرگس که در بزرگراه می‌فروشند، 

من که تنها

در ایستگاه اتوبوس نشسته‌ام

و با حسرت به گل‌های نرگس می‌نگرم 

۱ ۰ ۱ دیدگاه

فریدون مشیری عزیز

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

***

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

***

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

***

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

***

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

۲ ۰ ۰ دیدگاه

جان فرسود از او

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

 
۳ ۰ ۱ دیدگاه

اگر سهراب نبود ...

دشت هایی چه فراخ 
کوه هایی چه بلند 
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ 
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم 
پی خوابی شاید 
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی 
پشت تبریزی ها 
غفلت پاکی بود که صدایم می زد 
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم 
چه کسی با من حرف می زد ؟ 
سوسماری لغزید 
راه افتادم 
یونجه زاری سر راه 
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ 
و فراموشی خاک 
لب آبی 
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب 

من چه سبزم امروز 
و چه اندازه تنم هوشیار است 
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه 

چه کسی پشت درختان است ؟ 
هیچ می چرد گاوی در کرد 
ظهر تابستان است 
سایه ها می دانند که چه تابستانی است 
سایه هایی بی لک 
گوشه ای روشن و پاک 
کودکان احساس! جای بازی اینجاست 

زندگی خالی نیست 
مهربانی هست سیب هست ایمان هست 
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد 

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح 
و چنان بی تابم که دلم می خواهد 
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه 
دورها آوایی است که مرا می خواند

 

سهراب سپهری

 

۱ ۰ ۱ دیدگاه


.: جهان از نگاه من :.


بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.

| استیون هاوکینگ |

جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود:
ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به دنیا آمدن نداشتیم!

| زمان لرزه - کورت ونه گات |

پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیت‌تر از آینه‌ی نمایش‌دهنده‌ی وقایع آن جامعه است.

| جان گریرسون |

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.

| گابریل گارسیا مارکز |

همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته
بیگانه می‌یابد.

| آلبر کامو |

آخرین نوشته
بایگانی