۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

چرا آرزوهای خود را رها می کنیم؟

بعد از مطلب قبلی نمی خواستم نوشته ی دیگری بنویسم. که در واقع با یک نوشته زیبا درباره ی نوروز هم سال جدید را تبریک گفته باشم هم امسال را تمام کرده باشم. اما امروز اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم این مطلب را بنویسم. چرا آرزوهامان را رها می کنیم؟ به دلایلی امروز مدتی نسبتا طولانی را در ماشین منتظر کسی بودم. در این فاصله نزدیک به دو ساعت و نیم بخشی را موسیقی گوش دادم بخشی را کتاب خواندم چند دقیقه ای هم چرت زدم آخر های این مدت انتظار که حسابی حوصله ام سر رفته بود گوشی ام را برداشتم و گفتم به یکی از دوستان قدیمی ام زنگی بزنم و احوالی از او بپرسم. زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات متعارف گفت که ترک تحصیل کرده، کاردانیش را گرفته و الان دارد در یک موبایل فروشی کار می کند. مرا می گویی، از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. این آقا می خواست لیسانس را زودتر تمام کند بعد به قول خودش برود آن ور آب. آخرین باری که باهاش حرف می زده بودم (حدود یک سال پیش) می گفت دارد برای آیلس می خواند. آن موقع ها کلی به او حسوی می کردم که چقدر مصمم است اما حالا... چرا آرزو های خود را رها می کنیم؟ چرا فکر می کنیم نمی شود به آنها رسید؟ به خدا قسم آرزو ها دست یافتنی اند. پسر عمه ام یک سال از من کوجک تر است. عاشق فیزیک بود و آرزویش درس خواندن در دانشکده ی فیزیک دانشگاه شریف. سال اول که کنکور داد رتبه اش شد حدود 189000 اما گفت سال دیگر می خوانم و شریف قبول می شوم. من آن موقع سال اول دانشگاه بودم و رفته بودم قلمچی شده بودم مشاور، و چون با فضای آموزشی آشنا شده بودم به او توصیه کردم سعی کند به حرف مشاور ها گوش نکند و مستقیم فقط به هدفش فکر کند و برود جلو. او الان ترم شش فیزیک دانشگاه شریف است. ما باید خودمان را باور کنیم به خودمان و خدایمان اعتماد داشته باشیم.

انشاالله سال آینده یکی از بهترین سالها زندگی همه ی ماست پیشاپیش سال نو مبارک

۰ ۰ ۱ دیدگاه

پیرمرد

اعصابم خورد بود. فکر کنید پنجشنبه ساعت 6 بعد از ظهر راه بیفتی این همه راه بروی دانشگاه برای یک کلاس؛ بعد کلاس تشکیل نشود. در راه برگشت داشتم با خودم حرف می زدم و غرولند می کردم که این چه وضعیه و... .ویبره موبایل تو جیبم عصبی ترم کرد، گوشی را از جیبم در آوردم و جواب دادم.

- الو

- سلام سعید خوبی؟  

نشناختمش اما به رویش نیاوردم.

- نه بابا کلاس امروز رامشت تشکیل نشد اعصاب خورد شد. 

- کلاس هاش رو ادغام کرده مگه خبر نداشتی؟

- از کجا باید می دونستم. 

- بچه ها می گفتن جلسه اول گفت که!

- جلسه اول نرفتم. نمی تونستی زودتر بهم بگی ؟! 

- چه می دونستم، عب نداره حضور غیاب براش مهم نیست، فردا می یایی...

پیرمردی ناگهان جلویم سبز شد و گفت : جوون می تونی یه قورمه سبزی بخری با دخترم بخورم؟

گفتم: پول ندارم 

پسر پشت تلفن گفت : چی می گی کی حرف پول زد؟

گفتم : ببین من الان اعصاب ندارم می شه بعدا زنگ بزنی؟

- باشه بابا روانی خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم: این هم گدایی جدیده، یه قورمه سبزی برام بخر با دخترم بخورم! 

چند قدم جلو تر رفتم یادم افتاد که  50 تومان صبح از بانک گرفتم، بعدش هم قیافه ی پیرمرد اصلا شبیه گداها نبود. برگشتم اما پیرمرد نبود. 


پ ن : اگر خیلی خوب نیست به بزرگواری خودتان ببخشید یک سالی می شد که داستان ننوشته بودم.

۰ ۰ ۰ دیدگاه


.: جهان از نگاه من :.


بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.

| استیون هاوکینگ |

جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود:
ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به دنیا آمدن نداشتیم!

| زمان لرزه - کورت ونه گات |

پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیت‌تر از آینه‌ی نمایش‌دهنده‌ی وقایع آن جامعه است.

| جان گریرسون |

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.

| گابریل گارسیا مارکز |

همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته
بیگانه می‌یابد.

| آلبر کامو |

آخرین نوشته
بایگانی