اعصابم خورد بود. فکر کنید پنجشنبه ساعت 6 بعد از ظهر راه بیفتی این همه راه بروی دانشگاه برای یک کلاس؛ بعد کلاس تشکیل نشود. در راه برگشت داشتم با خودم حرف می زدم و غرولند می کردم که این چه وضعیه و... .ویبره موبایل تو جیبم عصبی ترم کرد، گوشی را از جیبم در آوردم و جواب دادم.
- الو
- سلام سعید خوبی؟
نشناختمش اما به رویش نیاوردم.
- نه بابا کلاس امروز رامشت تشکیل نشد اعصاب خورد شد.
- کلاس هاش رو ادغام کرده مگه خبر نداشتی؟
- از کجا باید می دونستم.
- بچه ها می گفتن جلسه اول گفت که!
- جلسه اول نرفتم. نمی تونستی زودتر بهم بگی ؟!
- چه می دونستم، عب نداره حضور غیاب براش مهم نیست، فردا می یایی...
پیرمردی ناگهان جلویم سبز شد و گفت : جوون می تونی یه قورمه سبزی بخری با دخترم بخورم؟
گفتم: پول ندارم
پسر پشت تلفن گفت : چی می گی کی حرف پول زد؟
گفتم : ببین من الان اعصاب ندارم می شه بعدا زنگ بزنی؟
- باشه بابا روانی خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم: این هم گدایی جدیده، یه قورمه سبزی برام بخر با دخترم بخورم!
چند قدم جلو تر رفتم یادم افتاد که 50 تومان صبح از بانک گرفتم، بعدش هم قیافه ی پیرمرد اصلا شبیه گداها نبود. برگشتم اما پیرمرد نبود.
پ ن : اگر خیلی خوب نیست به بزرگواری خودتان ببخشید یک سالی می شد که داستان ننوشته بودم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی هنوز ثبت نشده است.