۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وقایع‌نگاری» ثبت شده است

اتوبوس ۱

- این اتوبوسه؟

- آره مامان جان 

- صندلیمون کدومه؟ 

- هر کدوم رو دوس داری بشین 

- این 

- باشه بشین 

- به بابا زنگ بزنیم بگیم اتوبوس سوار شدیم 

- نه پسرم بابا سر کاره 

- زنگ بزنیم دیگه

- خونه رسیدیم بهش می‌گیم 

- باشه 😔 .... من می‌خوام رو اون یکی صندلی بشنیم 

- نمی‌شه پسرم دیگه جا عوض کنی 

- چرا آروم می‌ره ؟ 

- ترافیکه خب

- کی پیاده می‌شیم؟ 

- ایستگاه بعد 

- اون آقاهه پیره؟ 

- زشته پسرم با انگشت نشون نده 

- یعنی پاش درد می‌کنه 

- شاید

- منم پیر می‌شم؟ 

- بزرگ می‌شی 

- ولی من نمی‌خوام پام درد بگیره 

- پاشو مامان جان باید پیاده شیم 

- به بابا زنگ بزنیم؟ 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

تاکسی ۳

صدایش هنوز توی گوشم است، همه‌اش از گذشته حرف می‌زد انگار از چهل و اندی سال پیش تا حالا هیچ اتفاق جذابی برایش نیفتاده بود. می‌گفت از قبل انقلاب تاکسی داشته، اولین تاکسی‌اش را ۲۵ سالگی، به قول خودش آقاش برایش خریده بود و از آن زمان تا حالا که ۷۳ ساله است راننده‌ی تاکسی بوده. از ۲ ریال کرایه گرفته بود تا الان که ۱۰ هزار تومان. 

بعد از چند دقیقه حرف زدن بی‌مقدمه ساکت شد. چند دقیقه‌ای سکوت بود و صدای مجری رادیو می‌آمد که سعی می‌کرد مخاطب پشت خط را مجاب به تقلید صدایی خاصی کند! 

با یادش بخیر دوباره شروع کرد به صحبت کردن. گفت یادش بخیر قدیمی‌ها بی‌سواد بودند اما خیلی چیزها می‌دانستند. آقام همیشه این داستان را برایمان تعریف می‌کرد که موسی به قومش گفت به من ایمان بیاورید آنها ایمان نیاوردند موسی که خسته شده بود به کوه تور رفت و مردم را نفرین کرد و از خدا برایشان طلب عذاب کرد خدا هم گفت عذابی سخت نازل خواهد شد موسی هم این موضوع را به قومش گفت و مردم به او گفتند حتا اگر عذاب هم نازل شود باز هم حاضریم بمیریم ولی به تو ایمان نخواهیم آورد و بعد تونل‌هایی بین خانه‌هایشان کندند تا هر چه دارند با هم استفاده کنند و اگر اتفاقی افتاد با هم باشند و اگر قرار است بمیرند، با هم بمیرند. روزها گذشت و از عذاب خبری نشد موسی از خدا علت را جویا شد و خدا گفت آنها به هم رحم کردند، من آفریننده ی آنانم، چطور به آنها رحم نکنم! 

بعد گفت مردم به هم رحم نمی‌‌کنند! بی‌مسئولیت‌اند!

پیرمرد دیگر تا وقتی پیاده شدم چیزی نگفت و فقط زیر لب گاهی چیزی زمزمه می‌کرد. 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

کوتاه نوشت : تناقض

تو اتوبان حکیم سوار تاکسی داشتم می آمدم (شایدم هم می رفتم نمی دونم). نزدیک تونل رسارت متوجه راننده ماشین کناری شدم که به خاطر نزدیک شدن به تونل داشت شیشه ها رو می کشید بالا ( خب تا اینجاش که عالیه)

اما 

همزمان با فندک ماشین داشت سیگار روشن می کرد!!!

 

بله ... 

من دیگه حرفی ندارم.

۵ ۰ ۱۱ دیدگاه

تاکسی 2

راه که افتاد راننده شروع کرد به آواز خوندن. شاید پنجاه و دو سه سالش بود. یه شعر عجیب غریب رو به سبک مداح ها می خوند. من ناخودآگاه خنده ام گرفت.

گفت: چرا می خندی؟

گفتم: نمی خندم.

گفت: چرا تعجب کردی که دارم می خونم نه!

چیزی نگفتم

خندید و به خوندن تصنیفش ادامه داد.

دو روز مونده بود به تولد امام رضا. از زیر یه پل عابری رد شدیم که درباره ی امام رضا تبلیغی داشت. راننده خوندنش قطع شد و گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. چند لحظه ساکت شد و ادامه داد: می دونی من به آقا امام رضا خیلی مدیونم. حرفی نزدم که ادامه بده. 

گفت: آقا، جون من رو نجات داده. حالش یه جوری شده بود. ادامه داد: سیزده چهارده سالم بود که به خاطر سرگیجه و غش کردن رفتم دکتر. عکس گرفتن، گفتن تومور داری و باید عمل شی. بابام گفت شده از زیر سنگم شده پول جور می کنم می فرستمت خارج تا دوا درمون شی. گفتم نه من عمل نمی کنم. دایی بزرگم، روحانی محل و خیلی های دیگه رو واسطه کردن که راضیم کنن اما من می گفتم نه. من اون موقع خیلی مومن بودم، هر روز صبح می رفتم مسجد و اذون می گفتم. قرآن حفظ می کردم. سر همین به ننم گفتم من می رم پا بوس امام رضا تا شفام رو نگرفتم بر نمی گردم. باز همه گفتن آخه آقا این طور که نمی شه از من اصرار و از اون ها انگار خلاصه آخرش راضی شدن من رفتم مشهد، تنها. رفتم کنار پنجره فولاد گفتم آقا من تا شفا نگیرم از اینجا جم نمی خورم. انقدر اونجا موندم تا خوابم برد. خواب دیدم دارم از گلدسته های حرم آقا می رم بالا بین راه یه آقایی جلوم رو گرفت و گفت کجا می ری؟ گفتم: می رم اذان بگم. گفت: تازه واردی؟ گفتم آره اومدم برای شفا گفت: چی شده ؟ گفتم: دکتر ها می گن تومور دارم تو سرم بعد ... سکوت کرد .. بغض کرده بود ... ادامه داد: بعد اون آقا گفت: ببینم! دستی به سرم کشد و گفت: چیزی نیست و من از خواب پریدم. مطمئن بودم اون آقا امام رضا بود. همون روز برگشتم تهران. دوباره عکس گرفتیم، تومور نبود. دیگه حرفی نزد. یعنی فکر کنم نمی تونست حرف بزنه. 

+ نمی دونم چی بگم!

 

۴ ۰ ۱۲ دیدگاه

تاکسی

به غیر از من دو مرد دیگر هم در تاکسی نشسته بودند. با این که ساعت یک ربع به ده بود ماشین ها قدم به قدم جلو می رفتند. خانمی که تازه سوار شده بود پیاده شد. شاید پیاده می رفت زود تر می رسید؟! گرمای صدای مسعود فروتن با آن قصه های ساده و بی شیله پیله اش تاکسی را گرم تر کرده بود. 

مردی که روی صندلی عقب پیش من نشسته بود گفت : این چیه حاجی گذاشتی! قصه شبه؟! این چرت و پرت ها چیه؟ 

راننده گفت: بابا این مسعود فروتنه! 

مرد گفت: حالا مثلا خیلی معروفه! 

راننده گفت: پسرم این قصه ها خوبه، آموزنده ست. 

مردی که جلو نشسته بود گفت: قصه چیه بابا حاجی این همه اراجیف گفتن چی شد؟ این ها به درد شما ها می خوره حاجی! مال قدیم هاست 

مردی که پشت  نشسته بود ادامه داد: آره بابا این چیه؟ فرزاد حسنی هم تو رادیو حرف می زنه آدم دلش وا می شه! آخه این چیه؟ 

راننده گفت: اتفاقا این ها برای شما هاست! 

مردی که جلو نشسته بود گفت: حاجی من سر اباذر پیاده می شم. این قصه مصه ها هم مال خودت، زندگی پوله پـــــــــــــــــــــول. بگن از کجا پول در بیاریم! 

راننده حرفی نزد 

سکوت را فقط صدای مسعود فروتن می شکست 

مردی که روی صندلی جلو نشسته بود پیاده شد 

مردی که کنار من نشسته بود گفت: می دونی حاجی تو اینجا زندگی خلاصه شده توی پول. من نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوره یا نه اما تو این مملکت هر کی پول داره همه چی داره. 

راننده حرفی نزد 

مسعود فروتن همچنان داشت قصه اش را با آب و تاب تعریف می کرد. 

 

۴ ۰ ۵ دیدگاه

چادر سیاه، شب

خسته و کوفته ساعت ده و نیم شب داشتم برمی گشتم خانه. برای این که از ترافیک همیشگی بزرگراه فرار کنم رفتم در یکی از خیابان های فرعی نور خیابان کم بود از دور دختری در کنار بلوار وسط خیابان با چادر سیاه را لحظه ای دیدم، داشت روی بلوک های بلوار وسط خیابان راه می رفت و با تلفن حرف می زد انگار، من از او فاصله داشتم اما حواسم بود. وقتی به چند متری اش رسیدم همین طور که داشت با موبایل حرف می زد و با سر پایین بی مقدمه آمد وسط خیابان. 

فرض کنید در آن تاریکی و نور کم با آن چادرسیاه من این خانم را ندیده بودم و به او می خوردم، چه فاجعه ای می شد؟ وجداناً اگر به دختر می خوردم من مقصر بودم یا او؟ آیا بی ملاحظه بودن حد ندارد؟ 

من نمی دانم این خانم ها چرا متوجه نیستند که حتا در خیابان فرعی خلوت هم باید موقع عبور از خیابان جانب احتیاط را رعایت کرد؟ بارها دیدم خانم ها یا در حال صحبت کردن با هم یا در حال صحبت کردن با موبایل از خیابان عبور می کنند بدون این که نگاه کنند که آیا ماشین هست یا نه، بوق هم که می زنی طلب کارانه می گویند " اوی چه خبره، حواست رو جم کن " !!!!  

یاد یک خاطره افتادم؛ یک بار باز هم برای فرار از ترافیک زدم به کوچه پس کوچه وارد یک کوچه شش متری شدم دیدم دو خانم دارند وسط خیابان گرم صحبت، خیلی آرام و با عشوه راه می روند، راه طوری بود که نمی توانستم از کنارشان رد شوم از طرفی پشتم هم داشت ماشین می آمد. بوق زدم کنار نرفتند باز بوق زدم انگار نه انگار. دیدم نمی شود، آرام طوری که آسیبی نبیند زدم به یکی از خانم ها برگشت و شروع کرد به فحش دادن که "چه خبره فلان فلان شده و..." پنجره را کشیدم پایین گفتم "صدا چرخ ماشین و موتور و بوق ماشین رو نشنیدید گفتم لابد ناشنوا هستید" بعد گفت "کر باباته" من هم پنجره را دادم بالا و راهم را ادامه دادم.

+ خانم های عزیز باور کنید خیابان را به نام شما نزده اند.  

 

۳ ۰ ۶ دیدگاه

خیلی مهم است.

ایمان، چیزی که این روز ها در حال کم رنگ شدن است. کلمه ای بسیار مهم و کلیدی. 

لطفا کمی به این کلمه بیشتر فکر کنیم. داریم از دستش می دهیم. ایمان به خدا را که هیچ ایمان به خودمان، اطرافیانمان به همه. این روزها همه به هم شک دارند.

چرا دنیا این طور شده چرا با این که این همه پیشرفت کرده ایم در انسانیت انقدر پس رفته ایم؟ این همه وسایل ارتباطی هست من همین الان می توانم با پسرخاله ام در نیویورک به راحتی حرف بزنم، تصویرش را ببینم و... اما 

ایمان یعنی چه؟ آیا نمی توان گفت ایمان نوعی اعتماد قلبی ست؟ چرا زمانه طوری با ما تا کرد که پدر به پسرش یا دخترش، زن به شوهرش، خواهر به برادرش اعتماد ندارد چه رسد به ایمان؟ 

 

 

 

۴ ۰ ۵ دیدگاه

لطفا اصلا قضاوت نکنید

تا به حال این قدر طولانی در مترو نبودم. از ایستگاه مصلا تا شهر آفتاب. رفتار هایی که در مترو بعضی وقت ها می بینیم بسیار آزار دهنده است. آقا هل نده ها و دست فروش ها و... به کنار، نگاه ها و رفتارهای بی شرمانه ای که خودتان می دانید را می گویم. 

نزدیک های ایستگاه امام خمینی بودیم که پیر مرد چسبیده به زن نه چندان پیر و نه چندان جوان نشست، درحالی که به اندازه کافی جا بود که کمی فاصله را رعایت کند. نه با هم حرف می زدند ته حتا به هم نگاه می کردند. طوری که یقین پیدا کردم که غریبه اند و پیر مرد رفتار هایش به نظرم زننده بود. زن هم کاملا معذب به نظر می رسید و مدام  نفس عمیق می کشید و نیم نگاهی به پیرمرد می انداخت. باور کنید در نگاه های زن تنفر و انزجار می دیدم. چند ایستگاه گذشت. به خودم می گفتم زشت است خوبیت ندارد نباید به پیرمرد تذکر بدهی. اما از یک طرف حس بدی داشتم. آخرش طاقت نیاوردم و گفتم حاج آقا این خانم حالش خوب نیست مثل این که یه کم ازش فاصله بگیرید. پیرمرد بلافاصله گفت: این خانم با منه. 

و من ماندم چه بگویم؟ باورکنید اصلا اصلا شبیه آشنا ها نبودند. چندین ایستگاه اصلا با هم حرف نزدند و فقط نیم نگاه های شرم آور پیرمرد بود و نگاه های عجیب پر از انزجار زن. حتما توهم من بوده. حتما من خیالاتی شدم فکر کردم رفتار پیرمرد زشت و زن ناراحت بوده. به هر حال من عذر خواهی کردم. 

+ رفتار من درست نبود. دوستان لطفا اصلا دیگران را قضاوت نکنید.

۶ ۰ ۱۱ دیدگاه

تو از رضازاده هم قوی تری!

خیلی از خودش بزرگ تر بود. چیزی شبیه عصا که اصلا معلوم نبود چه بود، معلوم نبود از کجا آورده بودش. به سختی فراوان آن را می کشید و جلو می برد. گاه آن را به زمبن می گذاشت لحظه ای استراحت می کرد و دوباره به دهان می گرفت و به سمت لانه اش می برد. پیچ و خم های فرش را استادانه رد می کرد. گاهی دانه اش به پرز های فرش گیر می کرد، دانه را زمین می گذاشت و دور آن می چرخید تا بفهمد گیر از کجاست، گیر را برطرف می کرد و به حرکتش ادامه می داد. عقب عقب می کشد، جلو جلو می راند، گاه می ایستاد و کوتاه زمانی استراحت می کرد و دوباره می رفت. 

به نزدیک لانه رسید. لانه گوشه ی قرنیز کنار دیوار بود، باید از قرنیز بالا می رفت تا محموله ی گرانبهایش را به مقصد برساند و مغرورانه به همکارانش بگوید ببینید چه چیزی آورده ام! سعی کرد دانه را به سمت بالا بکشت، نتوانست، دانه افتاد. دوباره سعی کرد، از راهی دیگر، نتوانست، سه بار، چهار بار، پنج بار، دانه را رها کرد. 

فکر کردم بی خیال شد. اما نه داشت دور و بر لانه را می گشت تا راهی پیدا کند. این دانه برایش ارزش زیادی داشت. به همین آسانی به دستش نیاورده بود که به این راحتی از دستش بدهد. درمانده شده بود. هی می چرخید تا راهی بیابد، راهی نبود هر از گاهی به سمت دانه می آمد ببیند سر جایش هست یا نه، خیالش که راحت می شد دوباره به کشتن ادامه می داد. 

دانه را برداشتم و نزدیک دهانش گرفتم دانه را گرفت، بلندش کردم و آرام گذاشتمش کنار لانه اش لحظه ای رفت توی لانه و بعد آرام آمد و دانه اش را برداشت و به داخل برد. 

بزرگی را گاهی در موجودات کوچک می توان یافت.

 

۲ ۰ ۱۰ دیدگاه

تنهایی

از وقتی یادم می یاد تنها بودم.

تو دوران ابتدایی دوست های زیادی نداشتم. تو راهنمایی و دبیرستان هم یکی دوتا دوست بیشتر نداشتم.تو مدرسه بچه ها مسخرم می کردن چرا؟ چون مثلا تو دبیرستان وقتی همه دنبال رپ و راک و متالیکا بودن من عاشق تار لطفی و صدای شجریان بودم. وقتی همه جز کتاب های درسی هیچ کتابی نمی خوندن، من کتاب درسی نمی خوندم چون برام ملال آور بود (مخصوصا کتاب های مربوط به دین و تاریخ نه چون از دین و تاریخ بدم می یاد نه. چون کتاب های درسی دین و تاریخ واقعی رو نمی گن)

تنهایی وقتی بده که دور و برت پر از آدمه. یعنی یک عالم دوست و فامیل داری اما حس می کنی تنهایی. حکایت الان منه. وقتی رفتم دانشگاه دور و برم کلی آدم جمع شد. تو دوران مدرسه چون با بقیه فرق داشتم تردم می کردن تو دانشگاه چون با بقیه فرق دارم تحویلم می گیرن اما هنوز حس می کنم تنهام.

یه روز به دلیل سر درد شدید رفتم دکتر، از اون دکتر های پیر دنیا دیده. معاینه کرد گفت برو از سینوزیت هات عکس بگیر گرفتم بردم بهش دادم گفت چیزی نیست.

شروع کرد ازم سوال پرسیدن گفت: چند سالته؟

-  19سال (ماجرا مال سه سال پیشه)

- چند وقته این سر درد ها رو داری

- مقطعیه می یاد و می ره.

- دانشجویی؟

- بله

- چی می خونی؟

- عمران

- به این رشته علاقه داشتی؟

- راستش نه

- دوست داشتی چه کاره شی؟

- نویسنده

- چیزی هم می نویسی؟

- بله داستان کوتاه می نویسم.

- چه جور داستانی؟ فضای داستان هات چطوریه؟

- معمولا تلخه

- چرا؟

براش توضیح دادم که به نظرم دنیا جای شیرینی نیست، همه به فکر خودشونن، به خاطر یک اختلاف نظر کوچیک آدم می کشن کمی درباره ی سیاست و حکومت و جنگ عراق و ... گفتم. برایش از این که همیشه فکر می کنم تنهام گفتم و...

پرسید : فکر می کنی آدم تلخی هستی؟

گفتم: اتفاقا همه می گن فلانی خیلی خوش خندست.

یک کم فکر کرد و گفت: گریه می بارد از آن لحظه خندیدن ها / کار سختی ست نفهمیدن و فهمیدن ها!! درسته که نوزده سالته اما به اندازه ی یک مرد 50 ساله می فهمی. چون می فهمی سر درد داری، چون می فهمی تنهایی. اما دنیا همش اون طوری نیست که تو می گی،  بدی ها هستن. اما داخل اون بدی ها گاهی خوبی هایی هم پیدا می شه.

و بعد از نلسون ماندلا و گاندی و چند نفر دیگه گفت که چقدر سختی کشیدن تا خوب زندگی کنن.

دکتر اون روز با من یک ساعت حرف زد. این اولین بار بود که می دیدم یک دکتر این قدر برای مریضش وقت می گذاره.

 

و کلی ازش چیز یاد گرفتم

هنوزم فکر می کنم تنهام اما دیگه به تنهاییم نگاه بدی ندارم.

۰ ۰ ۱ دیدگاه


.: جهان از نگاه من :.


بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.

| استیون هاوکینگ |

جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود:
ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به دنیا آمدن نداشتیم!

| زمان لرزه - کورت ونه گات |

پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیت‌تر از آینه‌ی نمایش‌دهنده‌ی وقایع آن جامعه است.

| جان گریرسون |

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.

| گابریل گارسیا مارکز |

همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته
بیگانه می‌یابد.

| آلبر کامو |

آخرین نوشته
بایگانی