تو که میدانستی دویدن چه حسی دارد چرا زودتر مرا مجبور به دویدن نکردی؟ امروز فهمیدم چرا تو میدوی؟ ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه صبح با آهنگ A kind of magic کویین توی خیابان خالی اولین قدم را که گذاشتم، حرکت نرم هوا بین موهایم را که حس کردم، بوی تازگی صبح را که شنیدم و ریتم حرکت پا و دست و نفس کشیدن را که درک کردم فهمیدم تو چرا میدوی و چرا موراکامی اتوبیوگرافی خود را حول محور دویدنش بنا کرده.
حس تازگی عجیبی دارد. البته نمیدانم تو دویدن صبح زود را تجربه کردهای یا نه آخر تو کلا برعکس من آدم عصر و شبی. باید بگویم صبح چیز دیگریست، طعم دیگری دارد امتحاناش کن. البته تو کی به حرف من گوش دادی که این بار دومات باشد؟ :) اما این که چه شد داستان درازی دارد.
یادت هست پارسال همین موقعها بود کتاب موراکامی را شروع کردم از همان زمان بود که به خودم گفتم باید امتحاناش کنم اما خب امان از تنبلی. البته باید انصاف را رعایت کنم تو هم چند بار گفته بودی برو بدو اما از حس و حالش نگفته بودی. نگفتهبودی وقتی میدوی مثل تیری میشوی که رهایش کرده باشند؛ انگار آزاد شدهای و پرواز میکنی تا ناکجا آبادی که فرود آیی. نگفته بودی دویدن به رقص میماند، از هماهنگی صدا نفس کشیدن، حرکت پا و دست، ریتم قدم برداشتن و دم و باز دم، از هیچ کدام از اینها نگفته بودی. شاید بگویی «شنیدن کی بود مانند دیدن؟ مگر اینها را در کتاب موراکامی نخوانده بودی؟» راست میگویی تا آدم چیزی را حس نکند متوجهاش نمیشود.
اولین دویدن صبحگاهی امروز ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
- ۲ نظر
- ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۵۱