چرا وقتی مرگ می آید ما ناراحت می شویم؟ خودم را مثال می زنم چند وقت پیش پدر شوهر خاله من (به رابطه ی نسبتا دور فامیلی دقت کنید) فوت کرد و من سر مراسم تدفین ایشان بی اختیار گریه می کردم و اصلا نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و مدام از خودم می پرسیدم چرا گریه می کنی؟
و جوابش خیلی هم سخت نیست. من فکر می کنم وقتی کسی می میرد ناخودآگاه انسان یاد خودش می افتد، به خودش می گوید که ببین این اتفاق برای تو هم رقم خواهد خورد، تو هم امروز یا فردا خواهی مرد. و در واقع برای خودت می گریی نه برای کسی که مرده یا کسی که صاحب عزاست. به خودت نهیب می زنی که چه داری؟ اگر فردا مردی و حساب و کتابی وجود داشته باشد چه می خواهی بگویی؟
به خاطر همین است که می گویند به قبرستان بروید، یاد مرگ دو چیز به ما می دهد که متناقض است. اول ترس از این که قرار است بعد از مرگ چه اتفاقی بیفتد. دوم آرامش! بله وجود مرگ باعث آرامش است به قول سهراب " ... و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت ... " چرا مرگ باعث آرامش است؟ وقتی می فهمی روزی سختی تمام می شود این آرامش بخش است. هیچ کس در دنیا آرام نیست همه مشوش اند همه نگران اند این فکر که ثروت باعث آرامش است نادرست است ثروت ممکن است ایجاد امنیت کند اما آرامش خیر.
رفتن به قبرستان و دیدن این که مردم می میرند این موضوع را به ذهن می رساند که زمان در گذر است. شاید فردا تو در این چاله ها باشی. کمی به اطرافیانت محبت کن، به کسانی که دوستشان داری بگو دوستشان داری بگو عاشقشان هستی، کمی به کسانی که فکر می کنی می توانی کمک کنی، کمک کن. کمک الزاما مالی نیست ممکن است یک لبخند، خاموش کردن یک چراغ اضافه، کمتر آب هدر دادن و... کمک شایانی به دیگران بکند.
پس
... و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ _ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم :
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا , می شنویم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی هنوز ثبت نشده است.