۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره‌ی زندگی» ثبت شده است

شروع یک چالش

بالاخره جرئت کردم و نوشتن پروژه‌ی جدیدم رو شروع کردم.

ماه‌ها بود (از اوایل زمستان پارسال) که داشتم به نوشتن یک رمان فکر می‌کردم و راستش پلات کلی و جزئیات شخصیت‌های اصلی‌ش هم در آورده بودم اما شجاعت شروع کردنش رو نداشتم. تا این که امروز دلم روبه دریا زدم. باورم نمی‌شه که تو نشست اول دو هزار و صد کلمه نوشتم و هنوز هم عطش دارم برای ادامه نوشتن ولی به خودم گفتم نه، دوهزار کلمه برای روز اول بسه.

هر وقت چیزی می‌نویسم چه یه نامه ساده باشه چه داستان و رمان و فیلم نامه به محض تموم کردن هر نشست، بر می‌گردم و ویرایشش رو شروع  می‌کنم. نیم ساعتی هم ویرایشش طول کشید  و الان دوهزار کلمه‌ی اول اولین رمان من با انجام ویرایش اولیه‌اش آماده‌است. با توجه به طرحی که نوشتم فکر کنم بین صد تا صد و پنجاه هزار کلمه حداقل باید بنویسم تا به سرانجام برسه. 

امیدوارم این مسیر بدون مشکل طی بشه و خدا بهم همت بده برای خلق این اثر. 

۰ ۰ ۲ دیدگاه

تویی و خودت

صدای تیک تاک ساعت در فضای خانه می پیچد، نسیم آرام گلدان های تازه سیراب شده ام را تکان می دهد، تازه رفته اند، ظرف ها را می شویم، یک لیوان چای برای خودم می ریزم، لپ تاپ را از دل خرت و پرت هایی که تو اتاق نامرتب است بیرون می کشم تا از امروز بنویسم.

امروز اسباب کشی کردم، به خانه ی خودم. خانه ایی که یک ماه پیش اجاره کردیم و طول کشید تا همه وسایل را بیاوریم. خانه من و خودم. من و تنهایی ام. من و این لپ تاپ که رفیق دوازده ساله ی من است. نشسته ایم در یک خانه ی 80 متری دو خوابه که یک اتاقش مرتب شده و آن یکی منتظر است تا من مرتب اش کنم. از امروز به بعد من ام و من. 

مادرم تا لحظه آخر داشت سفارش می کرد که برایت پیاز و برنج را گذاشته ام تو کابینت زیر گاز، روغن بخر نداری، خواستی بیایی بروجرد گاز را قطع کن، یادت نرود گلدان ها را آب دهی، اگر آخر شب آمدی خانه حتما در را قفل کن و همین طور می گفت و من فقط چشم می گفتم. اما پدرم طبق معمول با آن نگاهی که هم نگران است هم می خواهد بگوید قبولت دارم فقط در آخرین لحظه گفت بیا ببوسمت و بعد گفت مراقب خودت باش بابا، بروجرد آمدی با احتیاط رانندگی کن. کوییک ماشینی نیست که باهاش بشه 140، 50 تا باهاش اومد. 

وقتی در کرکره ای پارکینگ بسته می شد، وقتی از پله ها بالا آمدم و وارد خانه شدم، وقتی رفتند، حس عجیبی داشتم، حس عجیبی دارم ... شاید این حس  برای خیلی ها عادی است اما برای من تازگی دارد. اولین بار نیست که تنها هستم اما شاید ... نمی دانم، شاید این اولین بار است که تنهای تنهای تنهایم.

وقتی مدت طولانی با پدر و مادرت زندگی کنی، حتا اگر از بیست و یکی دو سالگی خودت خرج و مخارج ات را بدهی باز هم مستقل نیستی، مسئولیت کار های خودت بر عهده توست اما مسئولیت زندگی با آنهاست تو دستیاری. اما آن روزی که خانه ات از خانه یشان سوا می شود برایت خاص است. آن روز است که جایگاهت تغییر می کند. حالا دیگر این تویی که باید حواست باشد قبض آب و برق و گاز به موقع پرداخت شود، تویی که باید با همسایه برای مسئله پارکینگ صحبت کنی و حل کنی قضیه را. تو باید کولر را درست کنی، تو باید ماشین لباسشویی را نصب کنی تو باید اجاره را بدهی. همه چیز بر عهده توست. تویی و خودت. 

احتیاج داشتم به سکوت، به تنهایی، به خلوت خودم با خودم. باید فکر کنم و باید تصمیم بگیرم. تصمیم نهایی را.  

 

۰ ۰ ۱ دیدگاه

جهان بی‌اخلاق

جهان در حال بی‌اخلاق‌تر شدن است. شاید بگویید غیب گفتی؟ این را که همه می‌دانیم! واقعا می‌دانید؟ می‌دانید بی‌اخلاقی یعنی چه و چه خطراتی دارد؟

بی‌اخلاقی یعنی شرکت‌های بزرگ تکنولوژی مثل گوگل، ماکروسافت، آمازون و... بدون توجه به سرنوشت افراد آنها را اخراج می‌کنند؛ برایشان فرقی ندارد فرد اخراجی باردار باشد یا مهاجری که بدون داشتن کار ویزایش تنها ۶۰ روز اعتبار خواهد داشت آنها تنها به فکر سود شرکت اند. بی‌اخلاقی یعنی دانشجویی که پزشکی می‌خواند چون پولش خوب است، بی‌اخلاقی یعنی کارفرمایی که تا وقتی به کارمندی نیاز دارد، با او به گرمی برخورد می‌کند و به محض تمام شدن کار حتا او را به اتاقش هم راه نمی‌دهد، بی‌اخلاقی یعنی پسری که به مادرش می‌گوید «چرت‌و‌پرت نگو مامان»

نمی‌دانم چرا دنیا این‌ شکلی شده، نمی‌فهمم چرا مردم به هم احترام نمی‌گذارند، درد یکدیگر را نمی‌بینند، حال هم را نمی‌پرسند، دل برای هم نمی‌سوزاندند. انسانیت و اخلاق با شیب تندی رو به زوال است و هیچ‌کس این خطر بزرگ را گوشزد نمی‌کند. چند نفر را می‌شناسید که وقتی می‌بینند کسی آشغال روی زمین می‌ریزد آن را بردارند و در سطل آشغال بیندازند؟ چند نفر را می‌شناسید که اگر شرایط تقلب در امتحان برایشان وجود داشته باشد تقلب نکنند؟ چند نفر را می‌شناسید که سعی می‌کنند کم‌تر دروغ بگویند؟

انگار این موضوعات اهمیت خود را از دست داده، بسیاری انگار فقط به پول و سرمایه می‌اندیشند و حتا حاضر نیستند به ارزش‌های اخلاقی فکر کنند. چه برسد به ایستادن در مقابل بی‌اخلاقی ها.  اکثریت می‌گوید به من چه مربوط؟ من که دروغ نمی‌گویم! من که ظلم نمی‌کنم! من که دزدی نمی‌کنم! یا می‌گویند به من چه مربوط؟ به من که ظلم نشده! از من که دزدی نکرده اند! به من که دروغ نگفته اند! جهان پر از «من»هایی شده که نمی‌فهمند که اگر «ما» از بین برود، «من» هم وجود نخواهد داشت. 

ما باید به اطرافمان نگاه کنیم، به دیگران و شرایطشان فکر کنیم، در تصمیماتمان (مخصوصا اگر در جایگاهی هستیم که تصمیممان روی دیگران تاثیر گذار است) دیگران هم در نظر بگیریم. باید حواسمان بیشتر به هم باشد.

۲ ۱ ۱ دیدگاه

به فرزندان خود نترسیدن را بیاموزیم

شاید دخترش پنج یا شش ساله بود، بغلش کرد و به او گفت: من مطمئنم می‌تونی 

قرار بود با اسکیت‌بُرد از چند مانع عبور کند. 

دختر گفت: ولی من می‌ترسم بابا 

پدر گفت: خب ما همیشه چکار می‌کنیم؟ با ترس انجامش می‌دیم.

دختر به سمت مانع‌ها حرکت و از آنها عبور کرد، همه‌ی کسانی که آنجا بودند برایش کف زدند و هورا کشیدند.

 

جذابیت این مکالمه در این است که پدر نمی‌گوید: "نترس بابا ترس نداره که". به فرزندش یاد می‌دهد که ترس طبیعی‌ست و با وجود ترسی که درون‌ات وجود دارد باید حرکت کنی، ترس را باید ببینی اما از آن نترسی و به سوی‌اش بدوی.  

۱ ۰ ۰ دیدگاه

اگر این آخرین باری باشه که ...

این روز‌ها همه‌اش به این جمله فکر می‌کنم: «اگر این آخرین باری باشه که... »

خیلی وقت‌ها لحظه‌هایی در زندگی هست که واقعا درک‌اش نمی‌کنیم، حسش نمی‌کنیم، می‌گذاریم بگذرند و چرا؟ شاید آن آخرین بار باشد چرا استفاده نمی‌کنیم از لحظات؟ چرا لذت نمی‌بریم از لحظات با هم بودن؟ چرا به طعم بستنی که داریم می‌خوریم فکر نمی‌کنیم؟ چرا باور نمی‌کنیم که این شاید آخرین بستنی زندگی ما باشد؟

وقتی به این باور برسید که این شاید آخرین بار باشد، دنیا برای شما  عوض می‌شود. وقتی مادرتان را می‌بینید از ته قلبتان به او محبت خواهید کرد چون شاید آخرین بار باشد که می‌بینیدش، وقتی کاری به شما واگذار می‌شود سعی می‌کنید به بهترین شکل انجام‌اش بدهید چون شاید آخرین مسئولیت زندگی‌تان باشد، به غذایی که می‌خورید بیشتر فکر خواهید کرد و مزه‌اش را بهتر حس می‌کنید چون ممکن است این آخرین بار باشد که آن غذا را می‌خورید. شاید در لحظه زندگی کردن بهترین روش زندگی کردن باشد نه؟ 

۰ ۰ ۱ دیدگاه

اتوبوس ۱

- این اتوبوسه؟

- آره مامان جان 

- صندلیمون کدومه؟ 

- هر کدوم رو دوس داری بشین 

- این 

- باشه بشین 

- به بابا زنگ بزنیم بگیم اتوبوس سوار شدیم 

- نه پسرم بابا سر کاره 

- زنگ بزنیم دیگه

- خونه رسیدیم بهش می‌گیم 

- باشه 😔 .... من می‌خوام رو اون یکی صندلی بشنیم 

- نمی‌شه پسرم دیگه جا عوض کنی 

- چرا آروم می‌ره ؟ 

- ترافیکه خب

- کی پیاده می‌شیم؟ 

- ایستگاه بعد 

- اون آقاهه پیره؟ 

- زشته پسرم با انگشت نشون نده 

- یعنی پاش درد می‌کنه 

- شاید

- منم پیر می‌شم؟ 

- بزرگ می‌شی 

- ولی من نمی‌خوام پام درد بگیره 

- پاشو مامان جان باید پیاده شیم 

- به بابا زنگ بزنیم؟ 

۱ ۰ ۰ دیدگاه

همه چیز دست خود ماست

با گوشت و پوست خود تجربه کرده‌ام و می‌خواهم این تجربه را با شما به اشتراک بگذارم. 

هر اتفاقی (چه خوب چه بد) برایمان افتاد، ریشه در خود ما دارد. مولانا هم می‌گوید: بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست/از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی.

شاید بهتر باشد منظورم را دقیق‌تر بگویم؛ وقتی مثلا در امتحانی نمره‌ی خوبی کسب نمی‌کنیم، نباید گفت امتحان سخت بود. ماهیت امتحان همین است، باید سخت باشد چون ابزاری برای محک زدن ماست. این ماییم که باید خودمان را برای همه‌ی شرایط آماده کنیم، این ماییم که باید همه‌ی احتمالات ممکن را در نظر بگیریم، این ماییم که باید سعی کنیم به چیزی که می‌خواهیم برسیم.

امتحان یک مثال ساده بود. این موضوع به همه‌ی جوانب زندگی قابل بست است. می‌دانم، می‌توان گفت خیر، خیلی از مسائل اجباری‌ست؛ جبر جغرافیا، زمان، ایدئولوژی و... آن‌ها را به ما تحمیل می‌کند اما سوال من این است که آیا طرز برخورد ما با این جبر‌ها هم تعیین شده است؟ این که ما چطور آن‌ها را مدیریت می‌کنیم هم به ما تحمیل شده؟ به نظر من خیر. این‌ در اختیار من است. کنشی که اتفاق می‌افتد را من تعیین نمی‌کنم اما واکنش را چطور؟ واکنش در اختیار من نیست؟ 

وقتی اتفاقی در زندگی ما افتاد اول باید خودمان را مدیریت کنیم، بعد باید ببینیم چطور باید با آن اتفاق مواجه بشویم و در مقابل‌اش واکنش نشان دهیم. این موضوع در کار‌های گروهی و سایر مواردی که خواسته‌ی ما به نوعی به تصمیم، خواست، نظر و اراده‌ دیگران هم وابسته است و به نوعی در وقوع‌اش دیگران هم موثراند بسیار بیشتر نمود پیدا می‌کند. ما باید دیگران، شرایطشان، نگاهشان، جهان‌بینی‌شان و رویکردشان را ببینیم و منعطف عمل کنیم در این شرایط اگر سایرین در نظر گرفته نشوند محکوم به شکست خواهیم بود و این شکست به آن‌ها ارتباطی ندارد، چون این ما بوده‌ایم که بدون در نظر گرفتن آن‌ها بر خواسته‌ی خودمان تاکید کرده‌ایم. 

۱ ۰ ۱ دیدگاه

این نکته‌ی مهم

گذشته فقط تجربه‌ست برای بهتر کردن حال و آینده. 

چرا باید تاریخ بخونیم؟ برای این‌که بفهمیم گذشتگانمون چه کارهایی کردن و نتایجی که به دست اوردن چی بوده. خوندن تاریخ نه برای افسوس گذشته خوردن، که برای ساختن حال و آینده‌ای بهتره. 

تاریخ زندگیتون رو مرور کنید اما توش نمونید. لطفاً 

۲ ۰ ۰ دیدگاه

شُکر

گاهی باید خدا را به خاطر وجود خودش شکر کرد 

باید گفت الهی، پروردگارا، مهربانا، از این که آفریننده ای چون تو داریم تو را سپاس. 

از این که حرفهای ما را می شنوی ممنونیم. 

از این که امید وجودت ما را به زندگی و تب و تابش باز می گرداند، از این که در اوج سختی تو را داریم که پناهمان باشی از تو سپاس گزاریم. 

دیروز نور امیدی در قلبم زنده شد، به خدا امید بسته ام و امیدوارم. 

اتفاق دیروز بار دیگر به من ثابت کرد که او حرف هایم را می شنود. 

خدایا بودنت را شکر. 

۳ ۰ ۱ دیدگاه

صبر، احترام و اعتماد

بعضی وقت ها  اطرافیانت متوجه رفتارهای تو نمی شن. 

مدام ازت توضیح می خوان اما تو نمی تونی توضیح بدی. یه سری از رفتارهای آدم ها ـ مخصوصا نزدیکان ـ رو بعدا متوجه علتشون می شید. مثل ماجرای خضر و موسی؛ این دو نفر هر دو پیامبر خدا بودند اما خضر چیزهایی می دونست که موسی از آنها بی خبر بود. این دلیل بر این نیست که خضر از موسی بالاتر بوده بلکه صرفا خضر خبره تر بوده همین. 

لطفا وقتی کسی توضیح نمی ده، ناراحت نشید، حدس و گمان نزنید، قهر نکنید، غر نزنید که حتما منو محرم نمی دونه که نمی گه.

اطرافیانتون به نسبت ارتباطی که با شما دارن، دوستتون دارن. وقتی کسی شما رو همدم خودش می دونه قطعا بی حد و مرز و بی قید و شرط شما رو دوست داره. این فرد زمانی که برای رفتارش توضیحی به شما نمی ده قطعا نشانه ی این نیست که شما همراز او نیستید! واقعا شاید داره از شما به روش خودش محافظت می کنه، حتا اگر این روش از نظر شما غلط باشه بهش احترام بگذارید و اگر بهش اعتماد دارید که قطعا دارید صبر کنید. 

 

۲ ۰ ۳ دیدگاه

اول بخوانیم بعد بگوییم!

یکی از اشکالاتی که در ما ایرانی ها وجود دارد و به یک فرهنگ تبدیل شده و من بارها و بارها مفصل در این وبلاگ درباره اش نوشتم حس همه چیز دان بودن ماست. 

متاسفانه بارها دیدم بعضی از دوستان درباره ی چیزهای بزرگ حرفهایی می زنند و نظراتی می دهند که به قدری حقیر و حتا کریه است که قابل بیان نیست. 

می دانم در جمع ما چنین افرادی نیستند یا کم هستند اما فقط جهت تاکید و یادآوری می گویم: خواهش می کنم تا زمانی که از چیزی اطلاعات کافی ندارید درباره ی آن نظر ندهید. 

مخصوصا درباره کتاب ها و شخصیت ها و ... که مورد احترام اند بدون اطلاع حرف نزنید. 

متاسفانه 99% ما قرآن را نخوانده ایم اما مدام درباره اش اظهار فضل می کنیم و تفسیرش می کنیم، شاهنامه نخواندیم اما تحلیلش می کنیم. مولانا را هم جنس گرا و دائم الخمر، سعدی را بچه باز می خوانیم و ادعای روشن فکری داریم بدون این که کلمه ای درباره ی آنها خوانده و یا آثارشان را نگاهی انداخته باشیم. خیلی هامان حتا محض رضای خدا یک جلد شاهنامه نداریم اما به نقد آن می پردازیم و آن را ستایش نامه شاهان می نامیم، یک بار قرآن را ورق نزده ایم و آن را ضد زن می خوانیم. 

بدون دانش و بدون خوانش حرف نزنیم. 

 

۵ ۰ ۳ دیدگاه

حتما پیداش کنید!

حتما خودتون رو پیدا کنید! 

خیلی از آدم ها تا آخر عمرشون اون چیزی هستن که دیگران می گن 

یا نمی دونن کی هست واقعا! یا خود واقعی شون رو پشت ماسکی که برای مردم به صورت می زنن پنهان می کنن

خودتون رو پیدا کنید

هویت داشتن، شخصیت داشتن یکی از مهم ترین اصل های زندگی

۴ ۰ ۴ دیدگاه

معماری ایران

کاش معماری غربی به این گستردگی وارد ایران نمی شد. 

معماری غربی بر اساس فرهنگ و جغرافیای اروپا ساخته شده، اروپا قاره ای پر آب است، در فرهنگ مسیحی فضاهای کم نور در کلیسا ها مرسوم بوده که به تدریج در کاخ ها و قلعه ها هم این نوع معماری نفوذ کرده. از طرفی به دلیل جغرافیای کوهستانی در اکثر مناطق اروپا مصالح اولیه در آنجا سنگ بوده است. با ورود معماری غربی به ایران مشکلات گسترده ای به وجود آمد که متاسفانه الان بعد از گذشت نزدیک به صد سال از ورودش ما دچار آنها شده ایم. 

معماری غربی بر اساس فرهنگ مسیحی و جغرافیای پر آب و کم آفتاب (در قسمت های شمالی)و... اروپا ساخته شد در حالی که معماری ایران بر اساس طبیعت کم آب، پر نور، فرهنگ اسلامی و... به وجود آمد. 

معماری ایرانی طی قرن ها طوری بنا شد که بسیاری از مشکلات امروز را حل می کرد. ساختمان های قدیمی طوری بنا شده اند که از حداکثر نور خورشید استفاده می کنند همچنین از آجر و کاه گل به عنوان مصالح اصلی استفاده می شد که هر دو عایق حرارت محسوب شده و در زمستان در گرم نگه داشتن خانه موثر بودند. به معماری کاشان و اکثر شهر های بیایانی ایران که نگاه کنید می بینید حوض های بزرگ در وسط خانه اند که دقیقا رو به روی حوض همسطح با آب، پله های زیر زمین قرار داشته. باد گرم بیابانی به سطح آب می خورده، خنگ می شده و زیر زمین را خنگ می کرده، این هم از کولر طبیعی خانه های ایرانی! وجود حوض و حمام های عمومی هم مشکلات کمبود آب را حل می کرده. از بادگیرها و قنات های ایران می گذرم که چقدر مفید بودند. 

اما حالا در معماری ما ملقمه ایست از معماری ایرانی و غربی که به غربی بیشتر می چربد. استفاده از سنگ در نما، مخصوصا سنگ های روشن، باعث منعکس شدن گرما شده و در گرم تر شدن هوا تاثیر دارد. لوله کشی آب باعث بیشتر شدن مصرف آب و در موارد زیادی اصراف آب می شود. در معماری غربی پنچره های بزرگ مهم است که این مورد با فرهنگ ایران تضاد دارد. 

کاش می دانستیم داریم با خودمان چه می کنیم 

۴ ۰ ۶ دیدگاه

کارهایی از روی اعتیاد

عادت های بد مثل مواد مخدر می مانند، لامذهب اگر بخواهی ترکشان کنی باید خماری بکشی، درد دارد ترک کردن عادت های بد. 

امیدوارم هرگز عادت بد نداشته باشید.

+ التماس دعا

۴ ۰ ۴ دیدگاه

*می شه به بعضی چیز ها بد هم خوب نگاه کرد!*

از دانشگاه داشتم بر می گشتم، بین راه از تاکسی پیاده شدم که بقیه راه رو پیاده برم. هوای نزدیک غروب تو پاییز معرکه است. از کنار اتوبان قدم زدن هم خوشم می یاد. باد خنکی هم می اومد. همین طوری داشتم قدم می زدم و زیر لب یه چیزی زمزمه می کردم. روی پل ستاری بودم که از روی همت می گذشت. یادم افتاد که باید برای یکی از دوستام یه pdf می فرستادم که نفرستادم. همون جا روی پل وایسادم. به اینترنت وصل شدم و فایل رو براش فرستادم بعد دیگه وسوسه شدم قدم زنون مشغول خوندن مطلب های کانال های تلگرامی شدم. غرق تلگرام شده بودم که یهو یه ماشین بوق ممتد زد من جا خوده برگشتم یه پسر جوون تا کمر از پنجره اومد بیرون و با تمام وجودش رو به من داد زد بعد هم رفت. تمام این اتفاق شاید تو کمتر از دوثانیه اتفاق افتاد. ماشینش یه سانتافه 2016 بود گمانم، در هرصورت ماشین گرون قیمتی بود.

من واقعا ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده، کسی چیزیش شد، تصادف شد و... ماشین که رد شد قشنگ دیدم از پشت که راننده و اون پسر خندیدن و دست شون رو به هم کوبیدن. قصدشون مردم آزاری بود. 

حالا من مونده بودم با مخلوطی از چند احساس؛ هم عصبانی بودم، هم ترسیده بودم، هم خنده ام گرفته بود، هم بهت زده به رفتار احمقانه اون ها فکر می کردم، هم به حماقت خودم. 

من از ماشین پیاده شده بودم که قدم بزنم و از هوای خنک پاییز لذت ببرم، بعد کله ام رو کرده بودم تو تلگرام! خب چه کاری بود!؟ 

بوق و داد زدن اون ها باعث شد من به خودم بیام .

اون پسر با داد زدنش به من گفت: " یارو، تو پیاده روی اتوبان جای تِله بازی نی"  

+ یادم باشه می شه از دل کارهای احمقانه هم برداشت های خوب بیرون بیاد!

۳ ۰ ۹ دیدگاه

یکی از رمزهای موفقیت در کار

حتما در محل کار به کسانی برخورده اید که توانایی ذهنی و جسمی کمتری نسبت به شما دارند اما از شما موفق تر اند!

چرا موفق اند؟ خیلی وقت ها حتا اشتباه هایی از این افراد سر می زند که اگر شما آن کار را می کردید کارفرما حتما شما را اخراج می کرد اما در مورد آنها فقط به یک تذکر اکتفا می شود! پارتی دارند؟ خونشان از شما رنگین تر است؟ نه 

آنها توانسته اند اعتماد کارفرما را به خود جلب کنند. فقط همین! 

سعی کنید کاری کنید کارفرمایتان به شما اعتماد کند.

۴ ۰ ۹ دیدگاه

سیگار

موضوع سیگار است اما حرف من بیشتر درباره ی سیگاری هاست. آن هم نه سیگاری های معمولی.

خوب که دقت کنید سیگاری ها دو دسته اند. دسته اول کسانی اند که سیگار را به قول فرنگی ها For fun می کشند. یعنی گاهی در جمع دوستان در پارکی جایی یا وقتی که اعصابشان خورد است و... روی سخنم با این دسته نیست [دوباره من جوگیر شدم :)] بیشتر درباره دسته دوم می خواهم صحبت کنم دسته دوم کسانی اند که سیگار را برای سیگار می کشند! یعنی دست کم روزی دو پاکت سیگار می کشند. 

به نظر من این دسته کاملا آگاهانه سیگار می کشند. این ها آدم های گه گاه عجیبی اند. عمدتا به شدت با سواد اند (با سواد واقعی)، به شدت فهیم و با شعور اند، وقتی با آنها صحبت می کنی می بینی دغدغه های بسیار جالبی دارند؛ این ها از یک غم دائمی رنج می برند. بعضی هاشان یک اتفاق خیلی دردناک در زندگی شان اتفاق افتاده که نمی توانستند آن را تحمل کنند. من چند دوست این مدلی دارم. مثلا یکی از آنها خواهر دوازده ساله اش را در یک تصادف از دست داده! خودتان می توانید حدس بزنید راننده در تصادف چه کسی بوده. به زندگی بقیه این ها هم نگاه کنی یک همچین اتفاق هایی برای خیلی ها شان اتفاق افتاده. 

این دسته نمی توانند خود را ببخشند. و یک جور هایی با سیگار دارند از خودشان انتقام می گیرند. به نظر من کاملا آگاهانه. به نوعی یک نوع خود کشی تدریجی. 

البته بعضی ها هم هستند که هیچ اتفاق خاص و عجیبی برایشان نیفتاده اما باز هم این خودکشی تدریجی را انتخاب کرده اند. وقتی با این ها هم کلام می شوی می بینی پوچی خاصی در صحبت هایشان هست. اینها دنیا را سیاه می بینند. و از این که در این دنیای سیاه به اجبار حضور دارند ناراضی اند. 

مطمئنا دلایل بیشتر (البته عموما غیر منطقی) برای سیگاری های افراطی وجود دارد. اما سیگار کشیدنشان اصلا دلیلی بر بد بودنشان نیست. اتفاقا خیلی از سیگاری ها آدم های بسیار دوست داشتنی هستند. این جمله را برای آن دسته از دوستان ظاهر بینی نوشتم که اصولا کارشان قضاوت کردن است هر چند این دسته کلا می گردد که ایرادی در طرف مقابلش پیدا کند. 

۱ ۰ ۷ دیدگاه

یه خواهش

سلام 

کوچیک تر از اونم که بخوام توصیه ای برای شما داشته باشم. 

ولی فکر کنم اجازه بدین که یه خواهش ازتون بکنم. نه؟

بیاید یه روز در ماه رو بشینیم و به کار هامون تو اون یک ماه فکر کنیم. مثلا سی ام به سی ام هر ماه یا هر تاریخی که خودتون دوست دارید. ببینیم چه کار هایی کردیم. بد یا خوب، زشت یا قشنگ. همه رو فهرست کنیم. بعد سعی کنیم حداقل یکی از کار های بدی که تو اون ماه انجام دادیم رو تو ماه بعد انجام ندیم و بابت کارهای خوبی که انجام دادیم خودمون رو تشویق کنیم و سعی کنیم اون کار ها رو تو ماه بعد هم انجام بدیم و کار های خوب دیگه ای هم به اون کار های خوب اضافه کنیم.

 

+ مخلصیم

+ التماس دعا

+ با توجه به نظر دوستان یه روز در ماه به یه روز در هفته تغییر کرد. 

۵ ۰ ۱۰ دیدگاه

کوتاه نوشت : تناقض

تو اتوبان حکیم سوار تاکسی داشتم می آمدم (شایدم هم می رفتم نمی دونم). نزدیک تونل رسارت متوجه راننده ماشین کناری شدم که به خاطر نزدیک شدن به تونل داشت شیشه ها رو می کشید بالا ( خب تا اینجاش که عالیه)

اما 

همزمان با فندک ماشین داشت سیگار روشن می کرد!!!

 

بله ... 

من دیگه حرفی ندارم.

۵ ۰ ۱۱ دیدگاه

تاکسی 2

راه که افتاد راننده شروع کرد به آواز خوندن. شاید پنجاه و دو سه سالش بود. یه شعر عجیب غریب رو به سبک مداح ها می خوند. من ناخودآگاه خنده ام گرفت.

گفت: چرا می خندی؟

گفتم: نمی خندم.

گفت: چرا تعجب کردی که دارم می خونم نه!

چیزی نگفتم

خندید و به خوندن تصنیفش ادامه داد.

دو روز مونده بود به تولد امام رضا. از زیر یه پل عابری رد شدیم که درباره ی امام رضا تبلیغی داشت. راننده خوندنش قطع شد و گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. چند لحظه ساکت شد و ادامه داد: می دونی من به آقا امام رضا خیلی مدیونم. حرفی نزدم که ادامه بده. 

گفت: آقا، جون من رو نجات داده. حالش یه جوری شده بود. ادامه داد: سیزده چهارده سالم بود که به خاطر سرگیجه و غش کردن رفتم دکتر. عکس گرفتن، گفتن تومور داری و باید عمل شی. بابام گفت شده از زیر سنگم شده پول جور می کنم می فرستمت خارج تا دوا درمون شی. گفتم نه من عمل نمی کنم. دایی بزرگم، روحانی محل و خیلی های دیگه رو واسطه کردن که راضیم کنن اما من می گفتم نه. من اون موقع خیلی مومن بودم، هر روز صبح می رفتم مسجد و اذون می گفتم. قرآن حفظ می کردم. سر همین به ننم گفتم من می رم پا بوس امام رضا تا شفام رو نگرفتم بر نمی گردم. باز همه گفتن آخه آقا این طور که نمی شه از من اصرار و از اون ها انگار خلاصه آخرش راضی شدن من رفتم مشهد، تنها. رفتم کنار پنجره فولاد گفتم آقا من تا شفا نگیرم از اینجا جم نمی خورم. انقدر اونجا موندم تا خوابم برد. خواب دیدم دارم از گلدسته های حرم آقا می رم بالا بین راه یه آقایی جلوم رو گرفت و گفت کجا می ری؟ گفتم: می رم اذان بگم. گفت: تازه واردی؟ گفتم آره اومدم برای شفا گفت: چی شده ؟ گفتم: دکتر ها می گن تومور دارم تو سرم بعد ... سکوت کرد .. بغض کرده بود ... ادامه داد: بعد اون آقا گفت: ببینم! دستی به سرم کشد و گفت: چیزی نیست و من از خواب پریدم. مطمئن بودم اون آقا امام رضا بود. همون روز برگشتم تهران. دوباره عکس گرفتیم، تومور نبود. دیگه حرفی نزد. یعنی فکر کنم نمی تونست حرف بزنه. 

+ نمی دونم چی بگم!

 

۴ ۰ ۱۲ دیدگاه

تاکسی

به غیر از من دو مرد دیگر هم در تاکسی نشسته بودند. با این که ساعت یک ربع به ده بود ماشین ها قدم به قدم جلو می رفتند. خانمی که تازه سوار شده بود پیاده شد. شاید پیاده می رفت زود تر می رسید؟! گرمای صدای مسعود فروتن با آن قصه های ساده و بی شیله پیله اش تاکسی را گرم تر کرده بود. 

مردی که روی صندلی عقب پیش من نشسته بود گفت : این چیه حاجی گذاشتی! قصه شبه؟! این چرت و پرت ها چیه؟ 

راننده گفت: بابا این مسعود فروتنه! 

مرد گفت: حالا مثلا خیلی معروفه! 

راننده گفت: پسرم این قصه ها خوبه، آموزنده ست. 

مردی که جلو نشسته بود گفت: قصه چیه بابا حاجی این همه اراجیف گفتن چی شد؟ این ها به درد شما ها می خوره حاجی! مال قدیم هاست 

مردی که پشت  نشسته بود ادامه داد: آره بابا این چیه؟ فرزاد حسنی هم تو رادیو حرف می زنه آدم دلش وا می شه! آخه این چیه؟ 

راننده گفت: اتفاقا این ها برای شما هاست! 

مردی که جلو نشسته بود گفت: حاجی من سر اباذر پیاده می شم. این قصه مصه ها هم مال خودت، زندگی پوله پـــــــــــــــــــــول. بگن از کجا پول در بیاریم! 

راننده حرفی نزد 

سکوت را فقط صدای مسعود فروتن می شکست 

مردی که روی صندلی جلو نشسته بود پیاده شد 

مردی که کنار من نشسته بود گفت: می دونی حاجی تو اینجا زندگی خلاصه شده توی پول. من نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوره یا نه اما تو این مملکت هر کی پول داره همه چی داره. 

راننده حرفی نزد 

مسعود فروتن همچنان داشت قصه اش را با آب و تاب تعریف می کرد. 

 

۴ ۰ ۵ دیدگاه


.: جهان از نگاه من :.


بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.

| استیون هاوکینگ |

جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود:
ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به دنیا آمدن نداشتیم!

| زمان لرزه - کورت ونه گات |

پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیت‌تر از آینه‌ی نمایش‌دهنده‌ی وقایع آن جامعه است.

| جان گریرسون |

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.

| گابریل گارسیا مارکز |

همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته
بیگانه می‌یابد.

| آلبر کامو |

آخرین نوشته
بایگانی