صدایش هنوز توی گوشم است، همهاش از گذشته حرف میزد انگار از چهل و اندی سال پیش تا حالا هیچ اتفاق جذابی برایش نیفتاده بود. میگفت از قبل انقلاب تاکسی داشته، اولین تاکسیاش را ۲۵ سالگی، به قول خودش آقاش برایش خریده بود و از آن زمان تا حالا که ۷۳ ساله است رانندهی تاکسی بوده. از ۲ ریال کرایه گرفته بود تا الان که ۱۰ هزار تومان.
بعد از چند دقیقه حرف زدن بیمقدمه ساکت شد. چند دقیقهای سکوت بود و صدای مجری رادیو میآمد که سعی میکرد مخاطب پشت خط را مجاب به تقلید صدایی خاصی کند!
با یادش بخیر دوباره شروع کرد به صحبت کردن. گفت یادش بخیر قدیمیها بیسواد بودند اما خیلی چیزها میدانستند. آقام همیشه این داستان را برایمان تعریف میکرد که موسی به قومش گفت به من ایمان بیاورید آنها ایمان نیاوردند موسی که خسته شده بود به کوه تور رفت و مردم را نفرین کرد و از خدا برایشان طلب عذاب کرد خدا هم گفت عذابی سخت نازل خواهد شد موسی هم این موضوع را به قومش گفت و مردم به او گفتند حتا اگر عذاب هم نازل شود باز هم حاضریم بمیریم ولی به تو ایمان نخواهیم آورد و بعد تونلهایی بین خانههایشان کندند تا هر چه دارند با هم استفاده کنند و اگر اتفاقی افتاد با هم باشند و اگر قرار است بمیرند، با هم بمیرند. روزها گذشت و از عذاب خبری نشد موسی از خدا علت را جویا شد و خدا گفت آنها به هم رحم کردند، من آفریننده ی آنانم، چطور به آنها رحم نکنم!
بعد گفت مردم به هم رحم نمیکنند! بیمسئولیتاند!
پیرمرد دیگر تا وقتی پیاده شدم چیزی نگفت و فقط زیر لب گاهی چیزی زمزمه میکرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی هنوز ثبت نشده است.