صبر
گاهی باید تحمل کرد و ادامه داد
شرایط هر روز سختتر میشه
اما باید ادامه داد
محمدرضا علیمردانی یکی از صدها نمونه از آدماییه که در ناامیدی محض به قول خودش به یه امید الکی چسبید و الان تو حوزه تخصصی خودش جزو بهترین هاست.
ادامه بدیم خواهیم رسید به چیزی که میخوایم.
حقیقت محض!
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امینپور
حذف شبکههای اجتماعی از زندگیم (حداقل فعلا موقت)
ایستاگرام رو از موبایلم حذف کردم
توئیتر رو دی اکتیو کردم و بعد نرمافزارش رو از موبایلم حذف کردم
خیلی وقته تو فیسبوک فعالیت نمیکنم
کانالهای تلگرامی و گروههای واتساپی رو اگر شده حذف کردم اگر نشده واتساپیها رو سایلنت و تلگرامیها رو آرشیو کردم.
فکر میکنم به آرامش و سلامت روان آدم این اپها خیلی آسیب می زنن
اسارت: مقدمه
بعضی آدمها اسیر محبتاند، بعضی اسیر عشق، بعضی هم اسیر پول و قدرت و...
اسارت واژهی غریبیست که دلم میخواهد اگر فرصتاش پیش آید درمورد آن مفصل بنویسم.
ادامه دارد ...
نمایشگاه: تحلیل
نمایشگاه کتاب یکی از معدود رویدادهای فرهنگی باقی مانده در ایران است که هنوز اندک زوری برایش مانده و می توان به آن به عنوان فستیوالی که جامعه ی ایرانی را به خوبی نمایش می دهد تکیه کرد. من سالها به عنوان مشتری و دو سال (1398 و 1401) به عنوان متصدی در نمایشگاه کتاب شرکت کردم و دوست دارم تجربه ی خود را در مورد آن بنویسم.
انتظار می رود در نمایشگاه کتاب افرادی که بیشتر به مسائل علمی و فرهنگی اهمیت میدهند حضور داشته باشند، کسانی که کمتر دغدغه ی معاش دارند و بیشتر به دنبال تغذیه ی روح خود هستند و به چیزهایی ورای مسائل مادی می اندیشند، کسانی که به دنبال آن سوال مشهور اند که بسیاری از بزرگان از جمله مولانا و ون گوگ از بشریت پرسیدند، این که از کجا آمده ایم و به کجا می رویم؟ نمایشگاه کتاب قاعدتا باید محل اجتماع افرادی باشد که کتاب را می شناسند، از تفاوت ناشرین آگاه اند و از همه مهمتر می دانند هدف شان از بودن در این نمایشگاه چیست. اما آن چه من مخصوصا در نمایشگاه اخیر دیدم کاملا متفاوت بود. بخش بزرگی از بازدیدکنندگان (خیلی بیشتر از سالهای قبل) بیشتر برای تفریح و وقت گذرانی آمده بودند. برخی انگار حتا صفحه ای هم از کتابی نخوانده بودند (حتا کتاب های درسی) و چیزهایی برایشان مهم بود و به نکته هایی اشاره می کردند که در بسیاری از مواقع نمی دانستم به آنها چه پاسخ بدهم. برای مثال به خانمی که می پرسد از همین کتاب سبز اش را ندارید چه باید گفت؟ یا آقایی که فقط به خاطر تغییر جلد کتاب و با آگاهی از این که این همان کتاب است، از خرید آن منصرف می شود! یا خانمی که دو کتاب کاملا متفاوت یکی درمورد مطالعه زنان و دیگری یک رمان جنایی آن که ارزان تر است را بر می دارد! مورد آخر این طور نبود که هر دو عنوان را در لیست خود داشته باشد اتفاقا رمان را می خواست! و کتاب ارزان را باز نکرد که از محتوایش آگاه شود فقط قیمت دو کتاب را دید و کتاب ارزان تر را برداشت! مگر می شود؟
کسانی می آمدند و سراغ آخرین کتاب های منتشر شده را می گرفتند بدون این که حوزه ی مورد نظرشان را بگویند! می گفتند همه ی کتاب هایتان را خوانده ایم! بعد از نشر چشمه کتابی که درمورد نجوم است را طلب می کردند و مصر بودند که برای نشر شماست! پدیده ای تازه، نشان دادن اسکرین شات هایی از استوری اینفلوئنسر های اینستاگرام بود بدون این که کوچکترین شناختی از محتوای کتاب داشته باشند! یا دوستانی می آمدند که می گفتند تمام کارهای فلان نویسنده را خوانده اند اما نام نویسنده را اشتباه می گفتند! نمی دانم شاید من سطحی به قضیه دارم نگاه می کنم و تمام این چیزهایی که نوشتم طبیعی ست. اما این پدیده نمی تواند درست باشد که بخش اعظم آدم هایی که به نمایشگاه آمده بودند هیچ هدفی نداشتند! قالب افراد مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردند و حتا در بسیاری از مواقع نمی دانستند کجا آمده اند، فکر می کردند نمایشگاه یک جمعه بازار بزرگ است (خانمی که از من پرسید لوازم التحریر هم می فروشید!) سلیقه ی اکثریت مردم هم برایم عجیب بود بیشتر افراد به دنبال کتاب هایی در مورد ثروت اندوزی، موفقیت در کوتاه مدت و... بودند. چطور ممکن است اغلب جمعیتی که قاعدتا باید از قشر تحصیل کرده تر جامعه باشند و باید برایشان بدیهی باشد که هیچ موفقیتی بدون تلاش حاصل نمی شود این طور دیوانه وار به دنبال کتاب هایی باشند که توهم رسیدن به موفقیت در کوتاه مدت را القا می کند؟ فکر می کنم جامعه ی ایران هر روز دارد کم سوادتر و سطحی نگرتر از قبل می شود و این موضوع بسیار جای تامل و ریشه یابی دارد.
نمایشگاه روز یازدهم: یک ساعت زودتر
دیرتر از حالت عادی رسیدم مصلا چون روز آخر بار جدید نداشتیم. ساعت نه و بیست دقیقه بود حدودا وارد شبستان شدم و انگار گرد مرده پاشیده بودند. تک و توک در غرفهها کسی بود. در غرفهی خودمان هم یک نفر بود منتظر ماندیم ماندیم ماندیم ساعت ده نیم بود که همه شروع کردند به وارد شدن.
کاشف به عمل آمد که آقای رئیسجمهور به شکل کاملا امنیتی آمده بود
اوج محبوبیت را امروز فهمیدم
پست پایانی مفصلتر درمورد کل نمایشگاه خواهم گذاشت
نمایشگاه روز دهم: ازدحام
وضع عجیبی بود. انقدر جمعیت زیاد بود که مردم از کوچک بودن غرفه شکایت میکردند در حالی که غرفه چشمه همیشه جزو بزرگترین غرفههای نمایشگاه است. آنچه امروز بیشتر از همه جلب توجه میکرد بد اخلاقیها بود. یک لحظه سر بر میگرداندیم که کتابی از قفسه به مشتری بدهیم کتابی از روی میز کم میشد یا رفتارهای بد دیگری که اینجا نمیتوانم دربارهی آنها صحبت کنم.
فردا مطلبی مفصل و کلی از نمایشگاه خواهم نوشت
نمایشگاه روز نهم: انعام
یکی از همکارها پرسید: شما تمام این کتابها رو خوندی؟
گفتم: نه بعضیهاش رو خوندم خیلیهاش رو نخوندم
گفت: ولی خیلی خوب توضیح میدی! چطوری؟
امروز یکی میخواست به خاطر توضیحاتی که من بهش دادم بهم انعام بده :)
نمایشگاه روز هشتم: انتظار
امروز قرار بود به نمایشگاه بیاید. با اینکه بعید میدانستم به غرفهی ما سر بزند اما همهاش چشم انتظار بودم که حداقل یک نظر از دور ببینماش.شاید او مرا در آن شلوغی و ازدحام دیده، آخر امروز خیلی شلوغ بود، شاید مدتها نشسته و مرا تماشا کرده و من نفهمیدم، شاید درست زمانی که من نهار میخوردم آمده، خرید کرده و رفته باشد، شاید هم کلا سمت غرفه ما هم نیامده، نمیدانم.
نمایشگاه روز ششم: کتابباز
بیست دقیقهای خیره به کتابها نگاه میکرد. هیچ کدام را بر نمیداشت فقط نگاه میکرد از او پرسیدم: میتونم کمکتون کنم
گفت: من فقط هیزی کتاب میکنم!
بعد برای کتابها بوسهای فرستاد
نمایشگاه روز پنجم: بزرگمرد کوچک
شاید ۱۲ یا ۱۳ سالاش بود چون صدایش هنوز دو رگه نشده بود. با اعتماد به نفس و قوی آمد جلو و به من گفت کتاب مهمان انقلاب رو لطفا به من بدید با سایبان سرخ بلونیا و وقایع نگاری الجزایر من مثل هیپنوتیزم شدهها در حالی که باورم نمیشد بچهای به این سن چنین کتابهای جدیای بخواهد هر سه کتاب را به او دادم. لیلی کتابی آورد که معرفی کند با حالی بسیار پخته گفت نه متشکرم و به سمت دیگر غرفه برگشت، دو جلدی هیتلر را گرفت، حساب کرد و رفت.
انگار حتا جای کتابها را میدانست چون بدون این که با کنجکاوی به کتابها نگاه کند مستقیم به سمتی میرفت که هدفاش بود. نمیدانم این پسر بزرگتر شود چه آیندهای خواهد داشت
نمایشگاه روز چهارم: آقای وزیر
بیمقدمه و بدون هماهنگی وارد شد. به جای اینکه مثل یک مشتری رفتار کند مثل صاحب غرفه رفتار کرد. آمد داخل راه روی متصدیها، نظم ما را با دوربینها و محافظهایش به هم ریخت. چندتا عکس و فیلم گرفت و رفت.
وزیر تازه به دوران رسیده
نمایشگاه روز سوم: تاثیر یک رفتار
با یکی از همکارهای خانم دیروز بحثم شد و امروز نتیجهی کار را دیدم.
این خانم دیروز بسیار به من امر و نهی میکرد و من به خاطر احترامی که برایشان داشتم سکوت میکردم و حتا به شوخی چشم رئیس هم میگفتم.
مسئولیت من کمی بیشتر از بقیهی بچههاست چون علاوه بر فعالیت داخل نمایشگاه حواسم باید به کتابهای درحال چاپ و به موقع رساند آنها به نمایشگاه هم باشم. از طرفی دیروز قرار بود فهرست نمایشگاه هم به مصلا برسانیم که صحاف همکاری نکرد و تعداد کمی فرستاد که بسیار دردسر شد. این وسط این خانم هم مدام به من میگفت چرا حواست نیست و...و اصلا درک نمیکرد که من همزمان دارم چهار پنج کار را تلفنی پیگیری میکنم. یک آن خیلی جدی گفتم خانم من قرار نیست به تو جواب پس بدم. اگر تو وظیفه ات فقط فروختنه من دارم پیگیری چندتا کار دیگه رو هم میکنم. از جدیتم جا خورد و گفت سر من داد نزن گفتم داد نزدم فقط گفتم متوجه شرایط من باش.
امروز همان آدم چنان آرام و با احترام با من برخورد میکرد انگار نه انگار که همان آدم قبلیست.
جدیت بعضی وقتها بسیار به کار آدم میآید
نمایشگاه روز دوم: اون کتابی که توش یه مرده ...
آقایی آمد سمتم و گفت: « آقا ببخشید یه کتابی هست توش یه مرده قلبش میگیره میره تو کما...؟ اسمش رو شما میدونید؟ »
واقعا نمیدانستم چطور جواب این سوال را بدهم
نمایشگاه، روز اول: حداقل یه خودکار بهم بده
قشنگی نمایشگاه به اتفاقهاییست که مردم رقم میزنند. پس سعی میکنم از این بخشی از این اتفاقها را اینجا بنویسم.
روز اول بود و خیلی شلوغ نبود مردم میآمدند و میرفتند گاهی اسم کتابی میپرسیدند و گاهی کتابی ورق میزدند.
خانم مسنی آمد خیلی طلب کار به من گفت: آقا یه خودکار به من بده. گفتم ببخشید خودکار ندارم طلبکار تر و عصبیتر گفت: فهرست کتابهاتون که هنوز نیومده یه خودکار هم که ندارید این چهجور نمایشگاهیه آخه
من فقط گفتم: خیلی عذر میخوام.
پ.ن: دیشب خواب تو رو دیدم
نمایشگاه، مقدمه
سلام
اتفاقهای جالبی که تو نمایشگاه کتاب میافته رو میخوام اینجا بنویسم
حافظ
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
حافظ
اگر این آخرین باری باشه که ...
این روزها همهاش به این جمله فکر میکنم: «اگر این آخرین باری باشه که... »
خیلی وقتها لحظههایی در زندگی هست که واقعا درکاش نمیکنیم، حسش نمیکنیم، میگذاریم بگذرند و چرا؟ شاید آن آخرین بار باشد چرا استفاده نمیکنیم از لحظات؟ چرا لذت نمیبریم از لحظات با هم بودن؟ چرا به طعم بستنی که داریم میخوریم فکر نمیکنیم؟ چرا باور نمیکنیم که این شاید آخرین بستنی زندگی ما باشد؟
وقتی به این باور برسید که این شاید آخرین بار باشد، دنیا برای شما عوض میشود. وقتی مادرتان را میبینید از ته قلبتان به او محبت خواهید کرد چون شاید آخرین بار باشد که میبینیدش، وقتی کاری به شما واگذار میشود سعی میکنید به بهترین شکل انجاماش بدهید چون شاید آخرین مسئولیت زندگیتان باشد، به غذایی که میخورید بیشتر فکر خواهید کرد و مزهاش را بهتر حس میکنید چون ممکن است این آخرین بار باشد که آن غذا را میخورید. شاید در لحظه زندگی کردن بهترین روش زندگی کردن باشد نه؟
گاهی پدر و مادرها هیولا میشوند
روزی پدر و مادرش از او حلالیت خواهند خواست به خاطر کاری که کردند و دلی که شکستند.
دیالوگ یکی از سریالهای آبکی تلویزیون که خیلی برام جالب بود:
- دنیا پر از پدر و مادرای مهربونیه که به دیگران ظلم میکنن
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)