جامعهی بیمار ما
پیشتر گفتهبودم که میخواهم درمورد دین ناباوری و اسلامستیزی که به شکل نامحسوس و زیرزمینی در جامعهی ایران و به خصوص در قشر ضعیف جامعه رو به گسترش است صحبت کنم. این پدیده بسیار خطرناکتر از پاندمی کرونا است چرا که منجر به فروپاشی تدریجی جامعه خواهد شد اما علت به وجود آمدن این اتفاق چیست؟ چرا حاضر به پذیرش این موضوع نیستیم که به شکل روز افزونی اخلاق در جامعهی ایرانی رو به زوال است؟ چه چیز عامل از بین رفتن آن خوشرفتاریهایی شده که پیشتر در جامعه بیشتر میدیدیم؟ چه چیز باعث میشود مردمی که چهل و اندی سال پیش به خاطر دین، اخلاق، ایدئولوژی حکومت را تغییر داد اند حالا خود بر طبل بیدینی و حتا بیاخلاقی (غیر مستقیم) میکوبند؟
پسر بچهای را فرض کنید که از کودکی پدر و مادرش در پاسخ به خواستههایش مدام به او وعده داده باشند. دختری که هر روز به او گفتهاند اگر این کار را بکنی برایت باربی میخریم، پسری که برای رسیدن به دوچرخه یا هر چیزی که میخواسته ساعتها کاری که والدیناش به او دیکته کرده بودند انجام میداده و در نهایت هیچی نه دوچرخهای نه عروسکی هیچی. کودک با وعدهها بزرگ میشود و مدام بیاعتمادتر نسبت به والدین.
این کودک جامعه فعلی ماست و والدینش نظام حاکم بر آن. جامعهی امروز ما انقدر وعدهی پوچ شنیده که دیگر کوچکترین اعتمادی به وعده دهنده ندارد و هر چیزی که از جانب او به سویش روانه میشود را پس میزند. دین هم از این موضوع مستثنی نیست. بیایید صادق باشیم عمدهی مردم دین را وراثتی پذیرفتند و هیچ مطالعهای روی آن ندارند و بدانچه میبینند کفایت میکنند. حال وقتی جامعه میبیند که حاکم دینی به قول حافظ «چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکند» به دین و اسلام هم شک میکند و پس از مدتی به آن نیز بیاعتماد و در نهایت بیاعتقاد میگردد اما مسئله دیگری که در بیاعتقادی و دینستیزی مردم تاثیر مستقیم دارد همانطور که از محمد (ص) نقل شده فقر است. ایشان میفرمایند: «کادَ الفَقرُ اَن یَکُونَ کُفراً؛ فقر، به کفر ورزیدن نزدیک است.» جامعهای که به طور فراگیر در آن فقر همهگیر شده و حتا تبلیغ میشود مسلما به سمت بیدینی و بیاخلاقی حرکت میکند. بر هیچکس پوشیده نیست که فقر از عدم مدیریت صحیح منتج میشود.
در نتیجه به نظر میرسد رفتارهای غلط حکومت، تصمیمات نادرست او و عدم مدیریتاش باعث شده که نه تنها به هدفاش که ساخت جامعهای دینی بوده نرسیده، بلکه جامعهای که به دین و مذهب پیشتر احترام میگذاشت را به دینستیزانی بیاعتقاد تبدیل کردهاست.
همه چیز دست خود ماست
با گوشت و پوست خود تجربه کردهام و میخواهم این تجربه را با شما به اشتراک بگذارم.
هر اتفاقی (چه خوب چه بد) برایمان افتاد، ریشه در خود ما دارد. مولانا هم میگوید: بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست/از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی.
شاید بهتر باشد منظورم را دقیقتر بگویم؛ وقتی مثلا در امتحانی نمرهی خوبی کسب نمیکنیم، نباید گفت امتحان سخت بود. ماهیت امتحان همین است، باید سخت باشد چون ابزاری برای محک زدن ماست. این ماییم که باید خودمان را برای همهی شرایط آماده کنیم، این ماییم که باید همهی احتمالات ممکن را در نظر بگیریم، این ماییم که باید سعی کنیم به چیزی که میخواهیم برسیم.
امتحان یک مثال ساده بود. این موضوع به همهی جوانب زندگی قابل بست است. میدانم، میتوان گفت خیر، خیلی از مسائل اجباریست؛ جبر جغرافیا، زمان، ایدئولوژی و... آنها را به ما تحمیل میکند اما سوال من این است که آیا طرز برخورد ما با این جبرها هم تعیین شده است؟ این که ما چطور آنها را مدیریت میکنیم هم به ما تحمیل شده؟ به نظر من خیر. این در اختیار من است. کنشی که اتفاق میافتد را من تعیین نمیکنم اما واکنش را چطور؟ واکنش در اختیار من نیست؟
وقتی اتفاقی در زندگی ما افتاد اول باید خودمان را مدیریت کنیم، بعد باید ببینیم چطور باید با آن اتفاق مواجه بشویم و در مقابلاش واکنش نشان دهیم. این موضوع در کارهای گروهی و سایر مواردی که خواستهی ما به نوعی به تصمیم، خواست، نظر و اراده دیگران هم وابسته است و به نوعی در وقوعاش دیگران هم موثراند بسیار بیشتر نمود پیدا میکند. ما باید دیگران، شرایطشان، نگاهشان، جهانبینیشان و رویکردشان را ببینیم و منعطف عمل کنیم در این شرایط اگر سایرین در نظر گرفته نشوند محکوم به شکست خواهیم بود و این شکست به آنها ارتباطی ندارد، چون این ما بودهایم که بدون در نظر گرفتن آنها بر خواستهی خودمان تاکید کردهایم.
سر بزنگاه
شاید این ماجرا برای شما هم اتفاق افتاده باشد:
دوستی داشتم که هر وقت مرا میدید میگفت هر وقت خواستی بروی شهر ما بگو من بهت کلید بدهم برو خانه من. اصلا هم تعارف نکن.
یک بار من برایم کاری پیش آمد که دقیقاً باید میرفتم به همان شهر
زنگ زدم به آن دوست و موضوع را گفتم و دیدم بهانه میآورد که فلان و بیسال من هم چیزی نگفتم تشکر کردم و خداحافظی
خیلیها طبل توخالی اند. از دور صدایشان زیباست به عمل که میرسند ...
مراقب طبلهای توخالی باشیم.
گاهی لازم نیست ادامه دهید
یکی از همکارها بیمقدمه گفت: اینها عقب نشینی کردن
مدیر گفت: آره رویترز هم نوشته بود.
همکارم ادامه داد: اما فارس نوشته طرف اروپایی عقب نشینی کرده.
مدیر شانه بالا انداخت
من گفتم هر طرف خبر را طوری مینویسد که خودش دوست دارد.
بعد همه برگشتیم سرکار خودمان انگار که هیچ صحبتی نشده
همین قدر بیتفاوت
بی شعوری!
قصد توهین ندارم اما گاهی وقت ها اتفاق هایی اطرافم می بینم که هیچ توجیهی جز بی شعوری ندارد و مرا به این نتیجه می رساند که ما ایرانی ها چقدر بی شعوریم.
به اطراف خود نگاه کنید و رفتار هایی که از مردم سر می زند را با دقت بیشتری ببینید. مثلا سوار تاکسی شدم. کمربند ایمنی راننده توجه ام را جلب کرد. با خودم گفتم چرا اینقدر شل و وارفته است. بیشتر که دقت کردم دیدم کمربند فقط روی اوست و به هیچ چیز وصل نیست یعنی آقا صرفا نمی خواهد جریمه شود. خب این آدم اگر بیشعور نیست پس چیست؟
یا خود من زمان دانشجویی و دانش آموزی چقدر تقلب می کردم و از آن بدتر چقدر تقلب می رساندم! تقلب کردن بی شعوری محض است. تقلب رساندن از آن هم محض تر :)
کار به راننده و دانشجو و... ختم نمی شود مشکل بی شعوری ما ملت همیشه در صحنه خیلی خیلی بیشتر از این حرف هاست. به رسانه ها، روزنامه ها، مجلات نگاه کنید. یعنی مجموعه های فرهنگی و مذهبی ما از همه بی شعور تر اند. تیتر روزنامه ها را که می خوانی هر کدام یک خبر واحد را طوری تیتر می زنند که به نفع خودشان و گروه و حزب خودشان باشد. آرمان، وطن امروز، کیهان، نه دی، اعتماد، آفتاب یزد و... یکی از یکی بد تر اند. همه از هم بی شعور تر. تیتر های کیهان و نه دی را در طول سه سال اخیر فقط بخوانید و با تیتر های همین روزنامه ها در سالهایی که دولت قبل روی کار بود مقایسه کنید حالا همین کار را با آرمان و اعتماد و... انجام دهید. عذر می خواهم اما رسما جراید ایران مردم کشور خود را مشتی گاو و گوسفند فرض می کنند. حالا به تلوزیون نگاه کنید؟ رسانه ای که باید نگاهی بی طرف داشته باشد کاملا مقرضانه عمل می کند. رفتار های ضد و نقیض این رسانه در زمان های مختلف را نگاه کنید. زمان انتخابات مصاحبه هایی که از مردم می گیرد را ببینید. انصافا تلوزیون ما بی شعور نیست؟!
مجلات را نگاه کنید، صرفا برای این که تیراژ مجله را بالا ببرند. با فونت خیلی بزرگ روی جلد می نویسد قتل ظریف. مردم ما هم که ماشاءالله حاضر نیستند دو دقیقه بایستند اول درست بخوانند بعد بخرند. مجله را می خرد صفحه مربوطه را باز می کند می بیند : ای بابا؛ یخ کنی! ، درباره ی مرگ یک خانم در ایالت ایلینویز آمریکاست که قاتل او را با ظرافت خاصی کشته! این کار نه شوخی خوبی ست. نه اصلا بامزه است. این فقط نشانه بی شعوری ست.
نمونه دیگر، من سالهاست پیش آرایشگری موهایم را کوتاه می کنم که در تمام زمینه های دنیا حرف می زند و صاحب نظر است. از فیزیک هسته ای بگیر تا سیاست و موسیقی و فلسفه!!!. چنان جدی درباره چیز هایی حرف می زند که فکر نمی کنم حتا سی ثانیه هم درباره ی آنها مطالعه داشته که انگار در آن زمینه دکترا دارد. چند روز پیش که آنجا بودم نمی دانم چه شد بحث به موسیقی رسید. آقای آرایشگر شروع کرد درباره ی یک سبک موسیقی صحبت کردن وسط های حرف فهمیدم موسیقی JAZZ را با راک اشتباه گرفته. ایرادی ندارد تا اینجا، ایراد از آن جایی شروع می شود که اصرار دارد که "تو می خوای به من یاد بدی!، من خودم ختم این حرف هام" و... خب این بی شعوری نیست!؟ چرا در مورد چیزی که نمی دانیم حرف می زنیم.
بی شعوری در ملت ما ریشه ای عمیق دارد. امیدوارم به این موضوع آگاه شویم و کمی کنترلش کنیم.
+ امیدوارم ناراحتتان نکرده باشم، طولانی بودن متن را به بزرگواری خودتان ببخشید.
تحلیل یک اتفاق (دکتر احمدی نژاد چطور رئیس جمهور شد)
می دانم این موضوع دیگر جزء تاریخ است. اما تاریخ نیاز به تحلیل دارد. پس این پست سیاسی نیست بلکه تحلیل یک اتفاق است.
چه اتفاقی افتاد که سال 84 دکتر احمدی نژاد رئیس جمهور شد. من دقیقا آن انتخابات را به یاد دارم. هشت نفر کاندید بودند که هیچ کدام به اندازه کافی محبوبیت نداشتند. دو نفر را که اصلا همه از قبل باخته می دانستند یکی مهندس مهرعلی زاده یکی هم همین دکتر احمدی نژاد. چرا؟ چون این دو نفر رزومه خیلی قوی نداشتند. مهرعلی زاده مهم ترین سمتش استاندار خراسان بود، احمدی نژاد هم شهردار تهران. تهرانی ها که او را تا حدودی می شناختند می دانستند چندان آش دهان سوزی نیست. اما نام احمدی نژاد برای غیر تهرانی ها تقریبا نا آشنا بود.
یادم می آیند احمدی نژاد در سال 84 کمترین تبلیغات میدانی را میان سایر رقبای خود داشت. او در سخنرانی ها اما دست گذاشت روی پاشنه آشیل ملت یعنی عدالت، معیشت و غیره. وعده می داد که عدالت را به خانه های شما می آورم و... لباس ساده می پوشید، خودمانی حرف می زد و کار های این چنینی.
اما برگ برنده احمدی نژاد استفاده او از رسانه ملی بود. مسندی که شمقدری برای او ساخت به محبوبیت او افزود. او را در خانه ای محقر، در لباس هایی محقر و با ماشینی قدیمی نشان داد. مردم را تحریک کرد و به آنها قبولاند که احمدی نژاد از دل مردم می آید. کم بودن تبلیغات میدانی او هم به نفعش شد چرا؟ مردم می گفتند پول کافی برای تبلیغات نداشته.
از طرفی رقبای او هر چند بعضا مطرح بودند مثل هاشمی، معین، رضایی (تا حدی)، قالیباف (تا حدی)، کروبی، لاریجانی. اما واقعا محبوبیت چندانی نداشتند و از بعضی از افراد فوق مردم، آن زمان دل خوشی هم نداشتند. پس احمدی نژاد، یک نام ناآشنا با وعده های خود یکی یکی از این رقیب ها پیشی گرفت.
علاوه بر این دکتر احمدی نژاد از رای افراد فرو دست با دادن وعده بهتر شدن معیشت هم استفاده کرد. از آنجایی که او نسبت به باقی افراد نام برده کمتر شناخته شده بود مردم با خود گفتند شاید راست می گوید، شاید واقعا به حرف هایش عمل کند. پس به او رای دادند.
وقتی انتخابات به دور دوم کشیده شد آن هم بین احمدی نژاد و هاشمی، مردم احمدی نژاد را انتخاب کردند. چرا؟ چون خیلی ها آن زمان هاشمی را اکبر شاه می نامیدند (هنوز هم می نامند)، او را خائن، مال مردم خور و... می دانستند. اما احمدی نژاد یک چهره تازه بود، ظاهرا از دل مردم، ظاهرا ساده و خاکی. مردم برای این که هاشمی رئیس جمهور نشود به احمدی نژاد رای دادند. یعنی رای آنها از روی شناخت نبود، صرفا به خاطر نفرت آنها از هاشمی بود.
احمدی نژاد رئیس جمهور شد. او همان روز اول در مراسم سوگند رئیس جمهور در مجلس نشان داد که چه کسی است. وقتی دکتر حداد عادل یکی یکی مسئولیت های رئیس جمهور را خواند و نوبت به امضا رسید. احمدی نژاد گفت: امضاش سخته و بلافاصله حداد عادل گفت: عمل بهش هم سخته.
شاید بگوید خوب این که یک جمله ی ساده است اما من می گویم نه وقتی کسی خود را لایق رسیدن به یک مقام می دانسته حتما از مسئولیت ها و سنگنی آنها آگاه بوده و می دانسته که از پسش بر می آید و گرنه هرگز خود را برای تصدی این مقام داوطلب نمی کرد. وقتی امضا کردن و دریافت مسئولیت برای آقای احمدی نژاد سخت بوده پس شاید اصلا توقع نداشته که روزی چنین بار سنگینی را به دستان او بدهند.
پس به نظر من انتخاب احمدی نژاد به دلایل زیر بود:
1. نبود چهره ی شاخص و محبوب میان کاندیدا ها.
2. نا آشنا بودن احمدی نژاد. در نتیجه او می توانست آن طور که خود می خواست خود را به مردم معرفی کند.
3. داشتن یک تیم رسانه ای قوی که احمدی نژاد را فردی پاک، صادق، ساده زیست و مردمی نشان دادند.
4. به دور دوم کشیده شدن انتخابات بین او و هاشمی رفسنجانی و انزجار مردم از هاشمی.
+ نظرات بدون تایید نشان داده می شود.
آمریکا
ساعت فکر کنم دو یا دو و نیم ظهر بود، تا شروع کلاس بعدی یک ساعتی وقت داشتم. رفتم سلف یک ساندویچ خوردم و بعد رفتم نمازخانه. یکی از بچه ها دراز کشیده بود گوشه ی نمازخانه. رفتم پیشش. بعد از سلام و احوال پرسی و حرف های همیشگی دانشجویی بی مقدمه از من پرسید : اگه خدا بهت می گفت دوست داری کجا به دنیا بیای چی می گفتی؟
من بلافاصله گفتم: قطعا آمریکا
او که پسر مذهبی بود گفت: تو غرب زده ای، اصلا خوشم نیومد، فکر نمی کردم این جوری باشی. کثیف تر از آمریکا وجود نداره، آمریکایی ها بودن که...
زدم وسط حرفش گفتم: آروم آروم ... پیاده شو با هم بریم. معلومه فرهنگ آمریکایی رو نمی شناسی. آمریکایی ها ذاتا ماجراجو اند، به شدت سخت کوش اند، ناامیدی تو کارشون نیست. به اطرافت نگاه کن اکثر چیزهایی که داری ازشون استفاده می کنی اولین بار تو آمریکا ساخته شده، از لامپ و آسانسور و پله برقی بگیر تا سس مایونز و موبایل و لپ تاپو اینترنت. آمریکا تنها کشور کاملا مستقله و تقریبا وابسطه به هیچ کشور نیست. آمریکا تنها کشوریه که آدم های مختلف با فرهنگ های متفاوت کنار هم دارن زندگی می کنن. یک کشور که فرهنگ تمام دنیا رو به ارث برده. می گی آمریکا جنایت کاره خب مگه ما ایرانی ها پسر پیغمبریم برو تاریخ ایران رو بخون ببین ایرانی ها چقدر جنایت کردن. همه ی کشور ها خون ریزی کردن، فقط که آمریکا نیست؛ ایران، ژاپن، عربستان، فرانسه، اسپانیا، ایتالیا، آلمان، بریتانیا، هند همه ی کشور ها تو تاریخشون خون ریزی و جنایت وجود داره.
گفت: اما الان ...
باز زدم وسط حرفش و گفتم: آمریکا قدرت داره. همه ی کشور ها زمانی که قدرت دارن زور می گن، این مهمترین خصلت قدرته
گفت: کوروش کجا زور گفته؟
گفتم: نمی دونم کوروش زور گفته یانه چون اطلاعاتی که ما از کوروش داریم واقعا کمه، اما هخامنشیان کل آتن رو آتش زدن. این جنایت نیست؟
گفت: چرا هست.
گفتم: بفرما ... ژاپنی ها کلی کره ای کشتن، چینی ها کلی تبتی کشتن، ایرانی ها کلی هندی و ترک و عرب کشتن، عرب ها کلی ایرانی و ترک و اسپانیایی کشتن. تاریخ بشر پر از جنگ و خون ریزی و جنایته. فکر نمی کنم خدا موجودی وحشی تر از انسان خلق کرده باشه. آمریکا جنایت کار نیست انسان جنایتکاره.
حرفی نزد
من هم قامت بستم.
چادر سیاه، شب
خسته و کوفته ساعت ده و نیم شب داشتم برمی گشتم خانه. برای این که از ترافیک همیشگی بزرگراه فرار کنم رفتم در یکی از خیابان های فرعی نور خیابان کم بود از دور دختری در کنار بلوار وسط خیابان با چادر سیاه را لحظه ای دیدم، داشت روی بلوک های بلوار وسط خیابان راه می رفت و با تلفن حرف می زد انگار، من از او فاصله داشتم اما حواسم بود. وقتی به چند متری اش رسیدم همین طور که داشت با موبایل حرف می زد و با سر پایین بی مقدمه آمد وسط خیابان.
فرض کنید در آن تاریکی و نور کم با آن چادرسیاه من این خانم را ندیده بودم و به او می خوردم، چه فاجعه ای می شد؟ وجداناً اگر به دختر می خوردم من مقصر بودم یا او؟ آیا بی ملاحظه بودن حد ندارد؟
من نمی دانم این خانم ها چرا متوجه نیستند که حتا در خیابان فرعی خلوت هم باید موقع عبور از خیابان جانب احتیاط را رعایت کرد؟ بارها دیدم خانم ها یا در حال صحبت کردن با هم یا در حال صحبت کردن با موبایل از خیابان عبور می کنند بدون این که نگاه کنند که آیا ماشین هست یا نه، بوق هم که می زنی طلب کارانه می گویند " اوی چه خبره، حواست رو جم کن " !!!!
یاد یک خاطره افتادم؛ یک بار باز هم برای فرار از ترافیک زدم به کوچه پس کوچه وارد یک کوچه شش متری شدم دیدم دو خانم دارند وسط خیابان گرم صحبت، خیلی آرام و با عشوه راه می روند، راه طوری بود که نمی توانستم از کنارشان رد شوم از طرفی پشتم هم داشت ماشین می آمد. بوق زدم کنار نرفتند باز بوق زدم انگار نه انگار. دیدم نمی شود، آرام طوری که آسیبی نبیند زدم به یکی از خانم ها برگشت و شروع کرد به فحش دادن که "چه خبره فلان فلان شده و..." پنجره را کشیدم پایین گفتم "صدا چرخ ماشین و موتور و بوق ماشین رو نشنیدید گفتم لابد ناشنوا هستید" بعد گفت "کر باباته" من هم پنجره را دادم بالا و راهم را ادامه دادم.
+ خانم های عزیز باور کنید خیابان را به نام شما نزده اند.
این ها آزاردهنده اند
این ها خیلی آدم را اذیت می کند:
حرف های نگفته ای که باید می گفتی
حرف های گفته ای که نباید می گفتی
حرف هایی که دوست داری بگویی اما نمی توانی بگویی
حرف هایی که دوست داری بگویی اما نمی گذارند بگویی
+ اولی و سومی از بقیه بیشتر آدم را می سوزاند به نظر من.
درباره حرف زدن
در جایی به نقل از پروفسور مجید سمیعی خواندم که چند چیز به مغز آسیب می رساند که شامل : نخوردن صبحانه، بستن سر به هنگام خواب، کم خوابی، حرف نزدن، مصرف دخانیات مصرف بیش از حد مواد قندی و موارد دیگری که به خاطر نمی آورم.
تمام موارد را تقریبا اکثریتمان شنیده بودیم به غیر از حرف نزدن. جالب است که حرف نزدن به مغز آسیب می رساند. البته این مسلما معنی اش این نیست که پر حرفی ذهن را تقویت می کند.
درباره ی لحن قبلا نوشته بودم این بار می خواهم درباره ی خود حرف زدن صحبت کنم.
خوب که به حرف زدن افراد نگاه کنید می بینید که خیلی وقت ها برای رساندن منظورشان از جمله ی اشتباه استفاده می کنند یا کلمه را اشتباه می گویند مثلا در مترو خط چهار تهران یکی از این فروشندگان کلاه می فروشد. چون من از مترو خط چهار زیاد استفاده می کنم بار ها با ایشان رو به رو شده ام و همیشه از شنیدن این جمله اش تاسف می خورم که داد می زند : " کلاه های فری سایز کشی بدم فقط دو تومن، با دو تومن کلاه می گذارم سرتون! " یا وانتی هایی که سر ظهر می آیند و لوازم منزل خریدارند به جای آبگرمکن، آب گرمکن خریدارند؛ مگر گرمکن آب دارد که شما آب گرمکن را می خری برادر!
دوستی داشتم که خودش را ما خطاب می کرد، اصلا بلد نبود بگوید من می گفت ما. چندین بار غیر مستقیم و در قالب سوال های دوستانه به او گفتم که این درست نیست که به جای "من" از " ما " استفاده می کنی اما کو گوش شنوا.
خیلی وقت ها هم دیده ام که کلمات جمع را جمع می بندند مثلا می گویند "اعمال های ما" به جای " عمل ها یا اعمال ما "
بگذریم از مخفف های جدید که یکی از دوستان در وبلاگش به آن پرداخته مثل "خواهش" به جای " خواهش می کنم " یا "بزنگ" به جای " به من زنگ بزن " یا " اس دادم " به جای " پیغام فرستادم "
علت این درست حرف نزدن ها چیزی جز عدم مطالعه کافی نیست. کسانی را می شناسم که به غیر از کتاب های درسی شان لای هیچ کتابی را باز نکرده اند. آدم هایی را می شناسم یادشان نمی آید که اصلا کتابی خوانده باشند.
جامعه تحصیلکرده ما مهندسین ما دکترهای ما، تاریخ مملکت خودشان، قوانین دینشان را نمی دانند،سر شناسان ادبیاتشان را نمی شناسند. کافیست به آنها بگویی چرا؟ می گویند تخصص ما چیز دیگریست!!!!!!! از یک مهندس برق پرسیدم:" آخرین مقاله ای که در مورد تاسیسات برقی خوندی کی بود؟" با خنده گفت: " زمان دانشجویی " گفتم: " یعنی حتا مجله نظام مهندسی رو هم نمی خونی؟ " گفت: " ای بابا کی وقت می کنه. " این هم از تخصص!
آدم های بی سواد با مدرک های تحصیلی آنچنانی و پر مدعا که شروع می کنند در مورد همه چیز حرف می زنند. یکی از نزدیکان من میکروبیولوژیست است و در سازمان استاندارد مشغول به کار. یک روز که به خانه ما آمده بود مهمانی نمی دانم چه شد که بحث به جای سیاست و ورزش که معمولا نقل مجالس این چنینی است به سمت ادبیات کشیده شد. این آقا هم خیلی شیک آمد گفت بله آقای هدایت بی سواد بوده یک مشک چرت و پرت را به عنوان داستان چاپ کرده و همین طور بدگویی پشت بد گویی، من دیگر طاقت نیاوردم گفتم: "آقای سین می شه چند تا از کار های هدایت رو نام ببرید" گفت: "مثلا داش آکل گفتم: "خوب" گفت: "والا دیگه حضور ذهن ندارم"، گفتم: " چندتا از کارهاشون رو خوندید؟" گفت: " والا چند تایی رو خوندم" گفتم : " بوف کور رو خوندید؟ " گفت: "نه" گفتم: "سه قطره خون رو خوندید؟" گفت : "نه" گفتم: "همین داش آکل رو چی این رو خوندید؟" گفت: "فیلمش را دیدم" گفتم: " می دونید سوررئالیسم چیه؟" سکوت کرد گفتم: " ببخشید شما که نمی دونید، مطالعه ندارید چرا درباره هدایت و ادبیات حرف می زنید؟" ناراحت شد و گفت: " دست شما درد کنه یعنی می گی من نفهمم " گفتم : "نمی دونم والا خدا می دونه" و در ادامه پدرم وسط حرف پرید و بحث عوض شد.
این همه گفتم که چند نتیجه بگیرم اول درست حرف بزنیم، کلمات را درست به کار ببریم و درست تلفظ کنیم. دوم مطالعه کنیم خیلی زشت است که ایرانی باشی و ندانی مادر اسفندیار که بوده؟ یا ندانی سلسله ساسانیان را چه کسی پایه گذاری کرده؟، سوم در زمینه ای که بر آن تسلط داریم صحبت کنیم.
برایتان سلامتی و آرامش آرزو می کنم.
التماس دعا
لحن
بعد از یک هفته ی شلوغ، جمعه صبح هوس کردم مطلبی بنویسم که مدت هاست برای من به یک دغدغه تبدیل شده.
مسئله ی لحن
متاسفانه خیلی از ما ایرانی ها به این نکته توجه نمی کنیم که این لحن است که باعث می شود یک سخن تاثیر گذار باشد. حکایت کلام و لحن مثل حکایت شیرینی و ظرفش است. فرض کنید به یک مهمانی رفته اید، میزبان شیرینی های مرغوب و با کیفیتی برای شما تدارک دیده اما ظرفی که شیرینی ها درون آن است به شدت کثیف است. ممکن است شیرینی را بردارید و حتا بخورید، اما آن شیرینی فکر نمی کنم خوشمزه باشد.
ممکن است ما حرف های زیبایی بزنیم اما وقتی با لحن پرخاشگر، تحقیر کننده و عصبی این حرف ها زده شود نه تنها موثر نیست بلکه ممکن است تاثیر عکس داشته باشد.
آیا لحن به مخاطب بستگی دارد؟
مسلما دارد. یک مهندس نمی تواند با کارگر ساختمان محبت آمیز صحبت کند باید اقتدار داشته باشد و به قولی دیسپلین خود را حفظ کند وگرنه کارگر از او حساب نخواهد برد.
انتخاب کردن لحن درست بسیار مهم است و بسیار بسیار سخت. به خاطر همین است که آدم های عاقل و فرهیخته معمولا کم حرف اند. نمی دانم تا به حال این اتفاق برای شما افتاده یا نه؛ اصولا ما جوان ها میانه ی خوبی با نصیحت شدن نداریم اما بعضی وقتی یک نفر می آید جمله ای می گوید و می رود، آن جمله را ممکن است صد بار از دهان صد نفر شنیده باشیم اما به دلمان می نشیند. و تا آخر عمر می شود آویزه گوشمان. مثلا یک بار با پیرمردی در اتوبوس هم کلام شدم بیشتر او حرف می زد و من گوش می دادم. داشتیم به ایستگاهی می رسیدیم که می خواست پیاده شود، جمله ی آخرش هرگز یادم نمی رود، " پسرم خدا با چشم های تو می بینه با گوشهات می شنوه. خدا درون آدم هاست. موقعی انجام دادن هر کاری یادت باشه خدا می بینه " به ایستگاه که رسید آرام بلند شد و رفت. خوب این جمله را من هزار بار شنیده بودم اما چنان تاثیری روی من گذاشت که دقیقا موقع انجام دادن هر کاری این جمله این پیرمرد به ذهنم می یاد.
ان شاء الله همه بتوانیم بفهمیم که چه زمانی چه طور و به چه شکلی حرف بزنیم.
التماس دعا
دکتر محمد جواد ظریف کسی که خوب می داند چطور صحبت کند.
می دانم که نمی دانم
سلفی
خوب بعد از دو تا نوشته ی رمانتیک، می خواهم به یک مشکل واقعا جالب بپردازه.
مشکلی به نام سلفی و دسته بیلی به نام منوپاد.
یکی از عادات من که مدتی ست خوشبختانه ترکش نکردم هرهفته به کوه رفتن است. من تهران زندگی می کنم و واقعا بعد از یک هفته شلوغ پر از دود و ترافیک و بوق و... چند ساعتی در طبیعت بودن لازم است وگرنه با این وضعیت آدم کلافه می شود.
معمولا با گروهی که داریم تابستان درکه می رویم (به دلیل خنکی هوا) بهار، پاییز و زمستان توچال یا کلکچال. جای همه ی شما خالی.
اما این مقدمه را نوشتم تا به حرف اصلی ام برسم. آدم هایی که به کوه می آید چند دسته اند، بعضی ها می آید کوه برای این که ورزشی کرده باشند، این ها معمولا تا جایی که توان داشته باشند بالا می روند. بعضی می آیند که دوستانشان را همراهی کنند یعنی خیلی برایشان فرقی ندارد که به هدفی برسند هرجا که دوستان گفتند برگردیم آنها هم برمی گردند، بعضی هم فقط آمده اند که عکس بگیرند برای شبکه های اجتماعی! دسته بیل (منو پاد) به دست قدم به قدم می ایسند صورت خود را کج و کوله می کنند و عکس می گیرند. و هنوز به اصل کوه نرسیده در همان ابتدای راه بعد از عکاسی های مختلف از زوایای متنوع بر می گردند.
این ها آیا از کوه لذت می برند؟ اصلا به غیر از صفحه ی موبایل جایی را می بینند؟ صدای آب را می شنوند؟، سردی آب را لمس می کنند؟ بوی گیاهان کوهی را استشمام می کنند؟ من که بعید می دانم.
این همه عکس به چه دردی می خورد؟! عکس گرفتن اصلا بد نیست من و گروهم هم عکس می گیریم اما بعضی از آدم ها می آیند کوه که فقط سلفی بیندازند با دسته بیل های گران قیمتشان.
من یکی از آن آدم هایی هستم که حداکثر اسفاده را از تکنولوژی می کند. اما ببینید گاهی واقعا باید این تکنولوژی را برای یک ساعت هم که شده کنار گذاشت. طرف آمده کوه، یک سره سرش در گوشی اش است یا دارد عکس می گیرد یا دارد کار های دیگر می کند. ولله گوشی همیشه هست اما لذت سبزی درختان، صدای آب و... همیشه نیست.
خواهش می کنم یاد بگیریم به موقع از وسایلمان استفاده کنیم.
ناله
من نمی فهمم این همه ناله به چه دردی می خورد که ما ایرانی ها در تمام زمینه ها مدام ناله می کنیم. در موارد اجتماعی ناله می کنیم که آی بروکراسی اداری امانمان را بریده، چرا هیچ کس قانون را رعایت نمی کند و... در موارد سیاسی می گویم چرا فلانی این حرف را زد؟ چرا ظلم چرا؟ چرا؟ ... در مراسم های مذهبی ام که کلا ناله جزء جداناشدنی مراسم است.
واقعا این نالیدن ها فایده ای دارد؟ این سوال را شما جواب دهید.
درباره ناله های سیاسی و اجتماعی خیلی حرف زده شده. می خواهم درباره ی ناله های مراسم های مذهبی حرف بزنم که البته خیلی با دیگر ناله ها فرق دارد. در برخی (شاید هم خیلی) از موارد دروغین ترین ناله های موجود همین ناله های مذهبی است. کسانی که قبلا مطالب این وبلاگ را خوانده اند می دانند من آدمی مذهبی (یا حداقل نیمه مذهبی) محسوب می شوم اما واقعا ما در این موارد مشکل داریم، طرف شب قدر الغوث الغوث خلصنا من النار یارب خوانده، بمحمدٍ بمحمدٍ بمحمد و العفو العفو گفته، آن وقت فردا صبح یعنی کمتر از سه ساعت از توبه اش نگذشته که شروع می کند به انجام گناه های کوچک و بزرگ. از پارک دوبل تا قسم دروغ خوردن برای دیر رسیدن سر کار.
خوب آن همه ناله به چه دردی خورد؟ به هیچ درد. الکی. یا در مراسم تاسوعا و عاشورا این همه برای حسین (ع)، خانواده و یارانش گریه می کنیم و سینه می زنیم آن وقت روز بعدش همان آش و همان کاسه.
بعضی ها که کلا برای حال و حول می روند به این مراسم ها. این خاطره ای که می گویم عین حقیقت است. در بچگی من ده روز محرم را به هیئت می رفتم یک شب بانی مراسم گفت فردا شب متاسفانه نمی توانیم شام بدهیم. و شب بعد بیشتر از نصف جمعیت نیامدند.
ما نه حسین را شناختیم نه علی را. حسین (ع) به جنگی که از قبل بازنده بود نپرداخت که ما به سر و کله خود بزنیم و مداحان برای به اصطلاح اشک گرفتن هر چه خیالبافیست درباره عاشورا بگویند. او رفت که بگوید در مقابل ظالم باید ایستاد، رفت که بگوید میزان ایمان است میزان تقواست نه جمعیت.
هر شبی که یک کار بدمان را کنار بگذاریم به نظرم همان شب قدر ماست، هر روزی که مقابل ظلمی ایستادیم آن روز عاشورای ماست.
التماس دعا
نظرات
چیزی که مرا همواره آزار می دهد این است که می گویند تفسیری که یک خواننده از یک متن دارد به نویسنده مربوط است.
این به نظر من درست نیست. من نویسنده مسئول این نیستم که چه کسی از متن من چه برداشتی می کند. هر کسی مختار است متن مرا بخواند، چند کتاب و نوشته ی دیگر هم بخواند و بعد به نتیجه ای برسد.
من مسئول نتایج خواننده ام نیستم.
من در این وبلاگ بارها تاکید کردم نوشته های این وبلاگ نظرات شخصی من بر اساس مطالعات مختلف است. یعنی مثلا من چند کتاب و مقاله در اینترنت خوانده ام و بعد متنی نوشته ام مثل متن " خانواده " و نظر خودم را در این باره نوشته ام. معلمی داشتم که همیشه می گفت خوب است که خودتان هم چیزی برای گفتن داشته باشید، مدام حرف بزرگان را تکرار نکنید، عقاید و فکر خود را اعلام کنید حتا اگر غلط باشد. این طور به اشتباه خود پی می برید و آن نظر و یا فکر را از ذهنتان پاک و یا اصلاح می کنید.
وقتی چنین فضایی وجود دارد من این کار را می کنم. این طور می توانم با دیگران تبادل اطلاعات کنم، نظراتم را اصلاح کنم، یادبگیرم و یاد بدهم. دنیا پر از چیز هایی است که من نمی دانم و این تبادل اطلاعات به من خیلی چیز ها خواهد فهماند.
یادمان باشد هر کسی با توجه به پیشینه ای از اطلاعات که در ذهنش دارد هر متنی را می خواند و قرار نیست نظر او با نظر من یکی باشد. همین اختلاف نظر هاست که باعث پیشرفت می شود.
مطمئن باشید متن یک وبلاگ نمی تواند عقاید سیاسی، مذهبی، فرهنگی و... یک نفر را خیلی تغییر بدهد. شاید فقط او را به فکر فرو ببرد.
کسی که عقاید خود را بر اساس فقط یک متن وبلاگ ویران کند قطعا انسان ضعیفی است.
درباره خانواده
خانواده دو رکن دارد. مرد و زن. این دو هیچ برتری نسبت به هم ندارند و باید شانه به شانه خانواده را پیش ببرند. در برخی خانواده ها (عموما مذهبی) زن در سایه مرد قرار می گیرد و در بعضی خانواده ها (عموما غیر مذهبی) بر عکس مرد در سایه ی زن قرار می گیرد.
هر دوی این روند ها غلط اند چرا که نقش یک ستون را کم می کند. مثل این می ماند که ساختمانی دو ستون اصلی داشته باشد، یکی به قطر دو متر دیگری به قطر 10 سانتی متر.
خانواده ای که هر یک از رکن هایش بالاتر از دیگری باشد یا از هم خواهد پاشید. یا زندگی در آن خانواده پوچ خواهد بود.
در خانواده به نظر من اقتدار معنا ندارد، یک نفر تصمیم نمی گیرد، یک نفر جلو دار نیست. خانواده لشگر نیست که نیاز به سر لشگر داشته باشد. دو رکن باید همه ی کار ها را با هم انجام دهند. در صورت عدم رعایت این موضوع خانواده دچار مشکل می شود. با هم اند، هستند، اما از کنار هم بودن لذت نمی برند. چرا؟ چون در رابطه رئیس و مرئوسی هرگز صمیمیتی وجود ندارد. شاید بگویید من با رئیسم در اداره ای که کار می کنیم خیلی هم رفیقم. بله اما در هر حال جایگاه او از شما بالاتر است.
در خانواده همه باید در یک سطح باشند. نه مرد بالاتر از زن باشد، نه زن بالا تر از مرد، و نه فرزند بالاتر از پدر و مادر.
پس نه مرد پشت زن پنهان می شود، نه زن پشت مرد.
جبر
قبل از هر چیز این متن سیاسی نیست. بیشتر به فرهنگ ما مربوط است تا به حکومت و سیاست ما.
در کشور ما متاسفانه فرهنگی حاکم است به نام جبرگرایی. این واقعیت دارد. ما مردم این سرزمین مدام می خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم منظورم این است که حرف هایمان را درست مطلق می دانیم و اصرار می کنیم چیزی که می گوییم کاملا صحیح و راه، راهیست که ما می گویم و بقیه بی راهه می روند.
انتخاب در سرزمین من هیچ ازرشی ندارد. من حق ندارم راهی را انتخاب کنم که به مزاج برای مثال پدرم و مادرم خوش نمی آید. مدام باید سر کوفت بشنوم از همه، هم پدر و مادرم هم هر کسی که مرا و خانواده ام را می شناست. جامعه را کوچک کردم تا بتوانم مطلب را بهتر بنویسم. ما باید بیاموزیم. از خانواده ی خودمان شروع کنیم. به انتخاب های هم احترام بگذاریم نه مدام بگوییم اشتباه می کنی، تو آدم بشو نیستی و... یا حداقل اگر نمی توانیم جلوی خودمان را بگیریم و در تصمیم های هم دخالت نکنیم، بگوییم از نظر من کارت اشتباه است.
مسئله در خانواده چون یک جامعه کوچک است مسلما زیاد مشکل آفرین نیست. اما وقتی جامعه بزرگ تر می شود به محله، شهر و کشور می رسد موضوع خیلی سخت می شود خیلی. به فرض مسئله حجاب یا ماه رمضان و روزه یا این طور موضوعات. از آنجایی که حاکمان این کشور از دل همین مردم جبرگرا و مطلق نگر بیرون آمده اند. فکر می کنند همه ی کار هایشان صد درصد درست است. می آیند و کسی که حجاب را آن گونه که آنها دوست دارند رعایت نکرده می گیرند یا کسی که در ماه مبارک رمضان در جایی دور از چشم مردم دارد آب می خورد می گیرند و حتا بعضا محکوم می کنند.
خداوند بنا را بر خوش بینی قرار داده چرا آن لحظه به ذهن شما نمی رسد خوب لابد مشکل کلیه دارد که روزه نگرفته یا مسافر است یا زخم معده دارد یا مسلمان نیست یا اصلا انتخاب کرده، فکر می کند توانایی روزه گرفتن را ندارد. ما خدا نیستیم و او نباید به ما جواب پس دهد و این خداوند است که از او خواهد پرسید.
یا موضوع حجاب، سال هاست دارد به این روش عمل می شود کسانی بالای سر ما تخت هر عنوانی پلیس، گشت، حراست و... ایستاده اند و مدام می گویند "خانم حجاب" "آقا این چیه پوشیدی" واقعا تاثیر داشته؟ پوشش مردم بهتر شده؟ دختر ها دیگر آرایش نمی کنند؟ یا پسر ها دیگر شلوار پاره و فاق کوتاه نمی پوشند؟
کاش کمی به دین اسلام که بالاترین و منطقی ترین دین هست بیشتر دقت منیم و عمیق تر آن را ببینیم. اسلام فقط نماز و روزه و حجاب و... نیست.
اما نه؛ ما مطلق نگیرم. کاری که می کنیم حتما درست است و نیاز به بازنگری و اصلاح ندارد. و این من هستم که در اشتباه هستم.
رفتارها
تا حالا به رفتار های خودتون دقت کردید؟ رفتار های دیگران چه طور؟
پاسخ اکثریت به سوال دوم احتمالا مثبت خواهد بود. چون معمولا ما ایرانی ها بیشتر دیگران رو می بینیم تا خودمون.
خودم مدت ها بود و البته هست که به رفتار های دیگران دقت می کنم. طرز برخورد هاشون، طرز حرف زدنشون حتا طرز راه رفتن و یا غذا خوردنشون. و خیلی چیزهای جالبی یادگرفتم.
مثلا هرگز نباید وقتی یک نابینا رو سر چهارراه می بینی یکهو دستش رو بگیری بگی بزار کمکت کنم. چون فکر می کنه داری بهش ترحم می کنی و دلت براش می سوزه. یک بار همین کار رو یک نفر انجام داد و فرد نابینا دستش رو کشید و گفت خودم می تونم لازم نکرده. من نمی دونم حق با کدوم بود ولی می دونم هر دو شاکی شدن. چرا؟ چون ما متاسفانه چطور کمک کردن رو بلد نیستیم! به جای این که بی مقدمه دستش رو بگیره، می تونست بپرسه می تونم کمکتون کنم؟ این طوری فرد نابینا هم ناراحت نمی شد.
یا نمونه ی دیگه وقتی ما جوان ها در اتوبوس صندلیمون رو به مسن تر ها می دیم طوری قیافه می گیریم انگار بیل گیتس هستیم و نصف ثروتمون رو به اون پیرمرد یا پیرزن دادیم. ما باید بدونیم که این یک وظیفه است نه یک لطف.
یه بار همین موضوع برای خودم پیش اومد و اتفاقا چون نزدیک در ورودی اتوبوس بودم خودم رو توی آینه دیدم و یه لحظه از فیاقه ی خودم تعجب کردم و شرمنده شدم و البته برام عجیب بود که چرا باید تو چهرم یک نوع غرور (هر چقدر هم کم) بابت انجام یک وظیفه باشه.
حرف اصلیم اینه که اگر به رفتار دیگران نگاه می کنیم سعی کنیم چه از خوبی هاشون چه از بدی هاشون یاد بگیریم. نه قضاوت کنیم نه تمسخر. و البته به خودمون هم بابت انجام یک کار خوب غره نشیم.
رها
حتما این حکایت قدیمی رو شنیدید:
پیر مردی با پسر و خرش سفر می کردند. پیر مرد روی خر بود و پسر پیاده خر را هدایت می کرد. به دهی رسیدند. مردم گفتند که پیر سنگ دل روی مرکب نشسته و پسر بینوا پیاده است ...
یا این ضرب المثل معروف که : در دروازه رو می شه بست اما دهن مردم رو نه!
خیلی جالبه که ما یه همچین قصه ها و ضرب المثل های زیبایی داریم که سالها پیش دهان بینی رو نهی کرده اما هنوز دهان بین هستیم.
طرف وضعیت مالیش داغونه بعد پا می شه می ره مکه؛ حالا رفتنش زیاد ایراد نداره قبلا ثبت نام کرده اسمش حالا در اومده، مشکل بعد از برگشتن شروع می شه، می ره شش هفت میلیون تومن (شاید هم بیشتر) از این و اون قرض می گیره تا مهمونی مفصل بده. بهش هم بگی برای چی این کار رو می کنی، تو که وضع مالی مناسبی نداری خب فعلا مهمونی نگیر. می گه نه نمی شه؛ مردم چی می گن؟ زشته!؟
تو مجالس ختم رقابت سر بزرگی گلیه که می یارن!!!! حالا گله همون روز یا نهایتا دو روز بعد تو سطل آشغاله ها!
تو عروسی ها که دیگه هیچی اصلا شرط خانواده ی عروس، گرفتن مجلس عروسی مفصله همیشه هم رسمشون اینه که خرج عروسی رو خانواده ی داماد باید بدن! البته خانواده داماد هم بدش نمی یاد یه عروسی حسابی و مفصل برگذار کنه تا به قول معروف چشم همه ی فامیل از کاسه در بیاد !!!!!
...
تمام این ها فقط برای اینه که یک وقت خدایی نکرده مردم حرف در نیارن. مردم همیشه حرف در می یارن،همیشه حرف می زنن، زیاد هم حرف می زنن، تو همه چیز هم دخالت می کنن. زیاد نباید جدی شون گرفت.
باید رها بود، باید خودمون باشیم.
عزاداری
مدرسه ی راهنمایی که من می رفتم هیئت داشت. مداح هیئت ناظم مدرسه، آقای میم بود. هر پنجشنبه مراسم داشتند. در واقع تمام سال برای او عاشورا بود. هر کس پنج شنبه ها به هیئت آقای میم می رفت ارج و قرب خاصی داشت. آقای میم به شدت تحویلش می گرفت و به اصطلاح نورچشمی هایش آنهایی بودند که پنجشنبه ها و 10 شب محرم می رفتند هیئتش. اگر نورچشمی هایش قوانینی که خودش در مدرسه حاکم کرده بود را رعایت نمی کردند هیچ نمی گفت اما ما که به هیئت نمی رفتیم...
تصمیم گرفتم یک شب بروم هیئت. مراسم در خانه ای کوچک نزدیک خانه ی ما برگزار می شد. نور چشمی ها همه مثل همیشه آنجا بودند. از دیدن من تعجب کردند. با خواندن زیارت عاشورا عزاداری شروع شد. بعد آقای میم شروع کرد به روضه خوانی. دیدم همه صدای هق هقشان بلند شد. اما من نمی توانستم گریه کنم. کمی که دقت کردم دیدم آنها هم گریه نمی کنند و فقط دارند ادا در می آورند. زار می زدند، الکی! به یکی از آنها که کنارم نشسته بود گفتم : چرا الکی گریه می کنی؟ گفت: می خـــوام آقای میم خوشحال شه.
نوبت به سینه زنی رسید. چراغ ها را خاموش کردند. اکثر بچه ها لخت شدند. اول آرام سینه می زدند بعد آرام آرام شور گرفتند آقای میم روی مبل بالا و پایین می پرید، حسین حسین می گفت و با مشت روی سرش می زد. تند تند می زند. بعد صدایش قطع شد از بالای مبل بی جان افتاد وسط جمعیت. بچه ها سراسیمه دورش جمع شدند. یکی چراغ ها را روشن کرد. من ترسیده بودم سیزده سالم بیشتر نبود فکر کردم آقای میم مرد. صاحبخانه آمد روی صورتش آب ریخت. و به صورتش سیلی زد. بچه ها این بار واقعا گریه می کردند، من هم. آقای میم به هوش آمد. مراسم تمام شد. آن شب شام هم ندادند.
چند ماه دیگر من 22 ساله می شوم الان نزدیک 10 سال است که به هیچ هیئتی نرفتم نه که نخواهم، نمی توانم.
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)