چرا کار می کنیم؟
شاید بگویید این چه سوال مسخره ایست و بعد بگویید چو دانی و پرسی سوالت خطاست.
اما این سوال می تواند خیلی هم ساده نباشد. بله مطمئنا جواب اصلی این است که کار می کنیم تا پول در بیاوریم و بهتر زندگی کنیم. این جواب به نظرم جواب ساده لوحانه ایست. آدم هایی وجود دارند که انقدر پول و سرمایه دارند که اگر تا چند نسل بعد خانواده هم فقط خرج کنند باز هم تمام نمی شود اما همین آدم ها بیشتر از همه کار می کنند. به این سادگی ها هم که می گویید نیست.
بعضی ها کار می کنند که پول در بیاورند و هدف اصلی و تنها هدفشان همین است.
بعضی ها کار می کنند که به مردم خدمت کنند و در ازای این خدمت پولی هم بگیرند. اینها ملاک اصلی برایشان خدمات رسانی ست نه پول.
بعضی ها کار می کنند که بی کار نباشند. یعنی چه؟ یعنی پول به اندازه ی کافی دارند و خدمت کردن به مردم هم برایشان خیلی مهم نیست، فقط از خانه نشینی بی زار اند.
بعضی ها کار می کنند که خود را فراموش کنند. کار باعث می شود به مشکلات خاصی که دارند فکر نکنند. حتما به این جور افراد مواجه شده اید این ها از تمام گروه های ذکر شده در بالا و گروه های گفته نشده بیشتر کار می کنند. مشکلاتی دارند که حل نشدنی است و از حل نشدش رنج می برندو کار زیاد باعث می شود که کمتر به آن مشکلات فکر کنند. کار به این ها آرامش می دهد. در واقع این ها کار می کنند که فکر نکنند. به آن مشکل یا مشکل های خاص فکر نکنند. مشکل می تواند بیماری لاعلاج فرزند یا همسرشان باشد یا تنهایی که نمی توانند با کسی قسمت کنند یا هر چیز دیگر. مهم این است که این افراد دارند فرار می کنند نه از آن مشکل که از خودشان. آنها خود را شکست خورده می پندارند و به همین دلیل هم با کار کردن زیاد فراموش می کنند خودشان را.
به نظرم این ها آدم های ضعیفی هستند (هر چند فعلا خودم هم در این دسته هستم) چرا؟ چون دارند پنهان می شوند، فرار می کنند. بعضی هاشان واقعا کاری از دست شان بر نمی آید این ها را کنار می گذاریم اما خیلی هاشان می توانند مشکلی که در ذهنشان غیر قابل حل است حل کنند. فقط دل دریایی می خواهد.
شاید بگویید تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد. راست می گویید. خوابم نمی برد چون من هنوز یک دل دریایی ندارم.
همین!
دلتان دریایی
التماس دعا
زندگی
تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم ،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم ...
به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم ،
ولی افرادی را هم ناامید کردم ...
کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم .
موقعی که نباید ، خندیدم ...
دوستانی ابدی برای خویش ساختم .
دوست داشتم و دوست داشته شدم ...
ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم .
دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم .
فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم .
با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم ،
ولی بارها قلبم شکست ...
با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم ...
تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم ...
عاشق یک لبخند شدم ...
قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد ،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم ،
می ترسیدم (که از دست هم دادم ) ...
ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم !
و زندگی ... از آن نمیگذرم ...
و تو ... تو هم نباید از آن بگذری ...
زندگی کن !
آنچه واقعا خوب است ،
این است که با یقین بجنگی ،
زندگی را در آغوش بکشی ،
و با عشق زندگی کنی ...
و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی .
چون دنیا متعلق به کسانی است ،
که جرات به خرج می دهند ...
زندگی برای این که بی معنی باشد ،
خیلی خیلی زیاد است ... !
مرگ ...
چرا وقتی مرگ می آید ما ناراحت می شویم؟ خودم را مثال می زنم چند وقت پیش پدر شوهر خاله من (به رابطه ی نسبتا دور فامیلی دقت کنید) فوت کرد و من سر مراسم تدفین ایشان بی اختیار گریه می کردم و اصلا نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و مدام از خودم می پرسیدم چرا گریه می کنی؟
و جوابش خیلی هم سخت نیست. من فکر می کنم وقتی کسی می میرد ناخودآگاه انسان یاد خودش می افتد، به خودش می گوید که ببین این اتفاق برای تو هم رقم خواهد خورد، تو هم امروز یا فردا خواهی مرد. و در واقع برای خودت می گریی نه برای کسی که مرده یا کسی که صاحب عزاست. به خودت نهیب می زنی که چه داری؟ اگر فردا مردی و حساب و کتابی وجود داشته باشد چه می خواهی بگویی؟
به خاطر همین است که می گویند به قبرستان بروید، یاد مرگ دو چیز به ما می دهد که متناقض است. اول ترس از این که قرار است بعد از مرگ چه اتفاقی بیفتد. دوم آرامش! بله وجود مرگ باعث آرامش است به قول سهراب " ... و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت ... " چرا مرگ باعث آرامش است؟ وقتی می فهمی روزی سختی تمام می شود این آرامش بخش است. هیچ کس در دنیا آرام نیست همه مشوش اند همه نگران اند این فکر که ثروت باعث آرامش است نادرست است ثروت ممکن است ایجاد امنیت کند اما آرامش خیر.
رفتن به قبرستان و دیدن این که مردم می میرند این موضوع را به ذهن می رساند که زمان در گذر است. شاید فردا تو در این چاله ها باشی. کمی به اطرافیانت محبت کن، به کسانی که دوستشان داری بگو دوستشان داری بگو عاشقشان هستی، کمی به کسانی که فکر می کنی می توانی کمک کنی، کمک کن. کمک الزاما مالی نیست ممکن است یک لبخند، خاموش کردن یک چراغ اضافه، کمتر آب هدر دادن و... کمک شایانی به دیگران بکند.
پس
... و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ _ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم :
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا , می شنویم.
چرا کتابخوانها بهترین آدمهایی هستند که میتوان عاشقشان شد؟
چرا آرزوهای خود را رها می کنیم؟
بعد از مطلب قبلی نمی خواستم نوشته ی دیگری بنویسم. که در واقع با یک نوشته زیبا درباره ی نوروز هم سال جدید را تبریک گفته باشم هم امسال را تمام کرده باشم. اما امروز اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم این مطلب را بنویسم. چرا آرزوهامان را رها می کنیم؟ به دلایلی امروز مدتی نسبتا طولانی را در ماشین منتظر کسی بودم. در این فاصله نزدیک به دو ساعت و نیم بخشی را موسیقی گوش دادم بخشی را کتاب خواندم چند دقیقه ای هم چرت زدم آخر های این مدت انتظار که حسابی حوصله ام سر رفته بود گوشی ام را برداشتم و گفتم به یکی از دوستان قدیمی ام زنگی بزنم و احوالی از او بپرسم. زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات متعارف گفت که ترک تحصیل کرده، کاردانیش را گرفته و الان دارد در یک موبایل فروشی کار می کند. مرا می گویی، از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. این آقا می خواست لیسانس را زودتر تمام کند بعد به قول خودش برود آن ور آب. آخرین باری که باهاش حرف می زده بودم (حدود یک سال پیش) می گفت دارد برای آیلس می خواند. آن موقع ها کلی به او حسوی می کردم که چقدر مصمم است اما حالا... چرا آرزو های خود را رها می کنیم؟ چرا فکر می کنیم نمی شود به آنها رسید؟ به خدا قسم آرزو ها دست یافتنی اند. پسر عمه ام یک سال از من کوجک تر است. عاشق فیزیک بود و آرزویش درس خواندن در دانشکده ی فیزیک دانشگاه شریف. سال اول که کنکور داد رتبه اش شد حدود 189000 اما گفت سال دیگر می خوانم و شریف قبول می شوم. من آن موقع سال اول دانشگاه بودم و رفته بودم قلمچی شده بودم مشاور، و چون با فضای آموزشی آشنا شده بودم به او توصیه کردم سعی کند به حرف مشاور ها گوش نکند و مستقیم فقط به هدفش فکر کند و برود جلو. او الان ترم شش فیزیک دانشگاه شریف است. ما باید خودمان را باور کنیم به خودمان و خدایمان اعتماد داشته باشیم.
انشاالله سال آینده یکی از بهترین سالها زندگی همه ی ماست پیشاپیش سال نو مبارک
زیبایی
می دانید که علمی وجود دارد به نام زیبایی شناسی (Aesthetics) که در آن بحث های مفصل و بسیار پیچیده ای درباره ی زیبایی و ماهیت آن شده است. اما من نمی خواهم مثل یک زیبایی شناس درباره این موضوع بنویسم. می خواهم به عنوان کسی که شیفته ی ادبیات و تا حدی فلسفه است درباره زیبایی بحث کنم.
واقعا زیبایی چیست؟ آیا فقط در ظاهر و حس بینایی خلاصه می شود؟ ملاک زیبایی چیست؟ چه اتفاقی می افتد که یک موضوع واحد از دید یک نفر زیباست از دید دیگری خیر؟ و هزاران سوال دیگر که بخواهم منویسم کل این نوشته می شود سوال بدون جواب.
زیبایی واقعا معقوله ی پیچیده ایست چون کاملا فردیست. یعنی به اندازه همه ی انسان هایی که در دنیا زندگی می کنند، آنهابی که از دنیا رفتند، آنهایی که به دنیا خواهند آمد درباره ی زیبایی تعریفی وجود دارد. هر کس با توجه به نوع نگاهش به دنیا زیبایی را تعریف می کند. پس به نظر من تعریفی کلی نمی توان برای زیبایی نوشت. مثلا برای من، هرچیزی که به من آرامش دهد زیباست.
دلیل دیگر پیچیدگی زیبایی این است که هیچ چیزی را نمی توان پیدا کرد که کلیتی زیبا داشته باشد یعنی زیبای مطلق باشد. مثلا ممکن است ظاهر غذایی تعریفی نداشته باشد اما طعم آن بی نظیر باشد و بلعکس. منظورم از این مثال این است که زیبایی به هیچ عنوان محدود به حس بینایی نیست.
همان طور که ذکر شد زیبایی امری فردیست پس قاعدتا ملاک های زیبایی هم قاعدتا فردیست برای مثال از نظر من نقاشی های آبستره بیشتر پیچیده اند تا زیبا بیشتر مرا آشفته می کنند تا اینکه آرامم کنید. می بینید ملاک من برای زیبایی آرامش است و برای هر کسی این ملاک متفاوت است کسی ممکن است زیبایی را در هیجان ببیند و یا در وحشت یا در هر چیز دیگری.
اما ماهیت زیبایی؛ به نظر من ماهیت زیبایی قطعا خداست. من به روز الست به شدت معتقدام، برای کسانی که از این موضوع بی خبر اند می نویسنم طبق عرفان اسلامی و البته قرآن زمانی خداوند تمام انسان ها (نمی دانم شاید هم همه ی آفریده های خود) را جمع کرد، خود را به آنها نشان می داد و پرسید آیا من پروردگار شما هستم؟ (أَلست بربّکم؟) و همه تصدیق کردند و آری گفتند. بعد خداوند این اتفاق را از ذهن مخلوقات پاک کرد. به همین دلیل است که ما سرگردانیم، نمی دانیم به دنبال چه می گردیم ما یک زیبایی مطلق را در اعماق دور ذهنمان داریم و هر کسی آن تجربه را به شکلی خاص خود می بیند و به دنبالش می گردد. پس ملاک اصلی ما در ناخودآگاهمان بدون این که خیلی هامان حتا خبر داشته باشیم همان خداست.
باز هم می گویم این نوشته و هر نوشته ای که در این وبلاگ می خوانید نه علمی است نه فلسفی فقط یک نظر است همین!
Adore
بعضی وقت ها ما فقط از چیزی خوشمان می آید. این شامل همه چیز می شود از غذا گرفته تا مدل موی یک فوتبالیست معادل انگلیسی اش می شود (Like). یک مرحله بالاتر از آن عشق است و بحث ها درباره اش شده، احساسی عمیق که معمولا بین دو غیر هم جنس وجود دارد معادل انگلیسی اش می شود (Love). یک مرحله بالاتر از عشق که در فارسی کلمه ای برایش نداریم در انگلیسی می شود (Adore) در لغتنامه Adore را عشق با احترام ترجمه کرده اند و معادل فارسی ندارد. عشق بین خدا و بنده اش، عشق بین مادر و فرزندش از این نوع است.
به نظر من Adore بالاترین مرحله دوست داشتن است. عشقی عمیق، عشقی که هیچ وقت در آن نه خیانتی وجود دارد نه جدایی و نه هیچ چیز منفی دیگری. شاید بگویید اشتباه می کنی مرگ بین مادر و فرزندش جدایی می اندازد اما تا به حال دیده اید مادری را که پس از مرگ فرزندش او را از یاد ببرد؟ حتا ده ها هم اگر از مرگ فرزندش بگذرد باز وقتی اسم او را می شنود اشک در چشمانش جمع می گردد. این دوست داشتن عجیب و غریب معمولا یک طرفه است.
حالا آیا می توان به این مرحله رسید؟ چطور؟ چرا مادر به این حد می رسد؟ به حدی که حاضر است خودش بدترین درد ها و سختی ها را بکشد اما فرزندش کوچکترین آسیبی نبیند.
درمورد سوال اول فکر می کنم بشود ... یعنی شاید ... راستش جواب این سوال خیلی سخت است. اما جواب سوال دوم زیاد هم سخت نیست. فکر کنید به وجود آمدن یک موجود را با گوشت و پوستتان از اولین لحظه تا آخرین لحظه درک کنید، حس کنید؛ او از درون شما به این دنیا پابگذارد. او بخشی از وجود شماست. اصلا شاید این همه دوست داشتن از اینجا نشأت می گیرد. خدا هم به همین دلیل است که ما را به این اندازه دوست دارد و مدام از محبتش به بندگانش در کتب آسمانی گفته. ما بخشی از وجود اوییم. پس سوال اول هم می توان این طور پاسخ داد که هر کسی را که حس کردید بخشی از وجود شماست تا مرحله ی Adore دوست خواهید داشت. هرکسی را وقتی می بینید و غافل از خود می شوید و انگار او شمایید و شما او بدانید درمورد او به عشق با احترام رسیدید.
این جاست که به آرامش او آرامید و به آشفتگیش آشفته. شادی او شادی شماست و غم او غم شماست. فرقی ندارد که او چه می کند، چه می گوید، به شما توجه می کند یا نمی کند، شما او را به خاطر خودش، خود خودش، نه هیچ چیز دیگر دوست دارید؛ حاضرید زندگیتان را بدهید اما او خوب باشد. حتا اگر او بدترین رفتار ها را با شما داشته باشد. هرگز او را رها نمی کنید. درست مثل یک مادر.
من که به غیر از در مادر ها درمورد فرزندانشان هیچ وقت نمونه ی چنین عشقی را ندیدم.
نمی دانم توانستم حق مطلب را ادا کنم یا نه. در مورد درستی یا نادرستی این متن هم قضاوت با شما.این مطلب به هیچ وجه علمی یا فلسفی نیست و صرفا می شود گفت نوعی ستایش از یک عشق و دوست داشتن آرمانیست.
و ستایش تنها نمونه زمینی آن مــــــــــــــــــــــادر
مباحثه من با خودم
چند وقت پیش با خودم دعوایم شد.
به خودم گفتم: بد نیست گاهی خدا را شکر کنی
بعد جواب دادم: برای چه؟
گفتم: به اطرافت نگاه کن، چرا این قدر دنیا رو سیاه و کثیف می بینی؟ چه مرگت است؟
جواب دادم: خودت می دانی من بحثم زندگی خودم نیست بله من خدا را شکر زندگی خوبی دارم به قول سهراب روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی...اما به به قول تو وقتی به اطرافم نگاه می کنم؛ می بینم خیلی اتفاق ها می تواند نیفتد اما می افتد. این همه جنگ، آدم کشی، آدم سوزی، اسید پاشی
وسط حرف خودم پریدم و گفتم: این ها چه ربطی به تو دارد؟ آیا تو می توانی درستش کنی؟ آیا می توانی کاری کنی که نشود؟ تو که خودت می دانی انسان دو وجود در خود دارد وجود اهورایی و وجود اهریمنی گاهی وجود روحانی بر وجود شیطانی پیروز می شود وآن انسان می شود امیرکبیر می شود فردوسی، ابو علی سینا، نیوتن، سقراط و همه ی آدم های خوب دیگر وگاهی هم در انسان شر بر خیر پیروز می شود که...
گفتم : اطرافمان فراوان پیدا می شود. مگر در ما روح خدا دمیده نشده؟ مگر خدا ما را خوب و پاک نیافریده؟ پس چرا؟
جواب دادم: چون همان خدا تو را آزاد آفریده! به تو قدرت های زیادی داده که حتا فکر اش را هم نمی توانی بکنی این تویی که انتخاب می کنی هیتلر باشی یا گاندی.
گفتم : اما این، نوع تفکر من رو عوض نمی کند؟
جواب دادم: این هم انتخاب خودت است می توانی بنشینی خودت را عذاب دهی چون فقر هست، چون عده ای دزدی کلان می کنند، چون جنگ هست. یا می توانی بایستی و به آن اندازه که در توان داری کاری کنی دنیا بهتر شود
گفتم: من باید چکار کنم؟
جواب دادم: فقط باید آن کاری که فکر می کنی بد است انجام ندهی همین!
آدم ها ذره ذره محو می شوند
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند .
آرام ...
بی صدا ...
و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ...
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک.
که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی. همانهایی که لحظهای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند ...
همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی. همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند ،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است!!!
نویسنده: ناشناس
تنهایی
از وقتی یادم می یاد تنها بودم.
تو دوران ابتدایی دوست های زیادی نداشتم. تو راهنمایی و دبیرستان هم یکی دوتا دوست بیشتر نداشتم.تو مدرسه بچه ها مسخرم می کردن چرا؟ چون مثلا تو دبیرستان وقتی همه دنبال رپ و راک و متالیکا بودن من عاشق تار لطفی و صدای شجریان بودم. وقتی همه جز کتاب های درسی هیچ کتابی نمی خوندن، من کتاب درسی نمی خوندم چون برام ملال آور بود (مخصوصا کتاب های مربوط به دین و تاریخ نه چون از دین و تاریخ بدم می یاد نه. چون کتاب های درسی دین و تاریخ واقعی رو نمی گن)
تنهایی وقتی بده که دور و برت پر از آدمه. یعنی یک عالم دوست و فامیل داری اما حس می کنی تنهایی. حکایت الان منه. وقتی رفتم دانشگاه دور و برم کلی آدم جمع شد. تو دوران مدرسه چون با بقیه فرق داشتم تردم می کردن تو دانشگاه چون با بقیه فرق دارم تحویلم می گیرن اما هنوز حس می کنم تنهام.
یه روز به دلیل سر درد شدید رفتم دکتر، از اون دکتر های پیر دنیا دیده. معاینه کرد گفت برو از سینوزیت هات عکس بگیر گرفتم بردم بهش دادم گفت چیزی نیست.
شروع کرد ازم سوال پرسیدن گفت: چند سالته؟
- 19سال (ماجرا مال سه سال پیشه)
- چند وقته این سر درد ها رو داری
- مقطعیه می یاد و می ره.
- دانشجویی؟
- بله
- چی می خونی؟
- عمران
- به این رشته علاقه داشتی؟
- راستش نه
- دوست داشتی چه کاره شی؟
- نویسنده
- چیزی هم می نویسی؟
- بله داستان کوتاه می نویسم.
- چه جور داستانی؟ فضای داستان هات چطوریه؟
- معمولا تلخه
- چرا؟
براش توضیح دادم که به نظرم دنیا جای شیرینی نیست، همه به فکر خودشونن، به خاطر یک اختلاف نظر کوچیک آدم می کشن کمی درباره ی سیاست و حکومت و جنگ عراق و ... گفتم. برایش از این که همیشه فکر می کنم تنهام گفتم و...
پرسید : فکر می کنی آدم تلخی هستی؟
گفتم: اتفاقا همه می گن فلانی خیلی خوش خندست.
یک کم فکر کرد و گفت: گریه می بارد از آن لحظه خندیدن ها / کار سختی ست نفهمیدن و فهمیدن ها!! درسته که نوزده سالته اما به اندازه ی یک مرد 50 ساله می فهمی. چون می فهمی سر درد داری، چون می فهمی تنهایی. اما دنیا همش اون طوری نیست که تو می گی، بدی ها هستن. اما داخل اون بدی ها گاهی خوبی هایی هم پیدا می شه.
و بعد از نلسون ماندلا و گاندی و چند نفر دیگه گفت که چقدر سختی کشیدن تا خوب زندگی کنن.
دکتر اون روز با من یک ساعت حرف زد. این اولین بار بود که می دیدم یک دکتر این قدر برای مریضش وقت می گذاره.
و کلی ازش چیز یاد گرفتم
هنوزم فکر می کنم تنهام اما دیگه به تنهاییم نگاه بدی ندارم.
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)