اولین نمایشگاه عکس من
فردا اختتامیه اولین نمایشگاه عکس من تو فرهنگسرای ارسبارانه
یکی از جذابترین کارهاییه که تا حالا انجام دادم
به نمایش گذاشتن و خودت رو مورد قضاوت دیگران قرار دادن بسیار جرئت میخواد و اصلا کار سادهای نیست
مینویسم که به یادگار بمونه
تسبیح!
یکی زر می دهد کادو،
یکی انگشتر سیمین،
یکی خانه،
یکی ماشین،
و گاهی
شاید حتا
یکی پیراهن ابریشمین از چین،
من اما
خاطره،
معنا
و دل را تحفه می دادم.
فرودگاه امام
چشمهای پر از حسرت مسافرها؛
بغض مادرهایی که به سختی از آغوش فرزندانشان جدا میشوند؛
پدرهایی که چشمهایشان را از بقیه میدزدند؛
خواهر های کوچکتری که از حالا دلتنگ خواهر بزرگتر خود اند؛
برادرهایی که از دور بهتزده به رفتن عزیزانشان خیره نگاه میکنند؛
و درختهایی که ریشه هایشان را در آب تپاندهاند تا شاید در خاک دیگری خود را بکارند؛
به امید هوایی تازهتر، آبی تازهتر، خاکی حاصلخیزتر.
تصور موقعیت سال آینده همین موقعها
نتیجه مهم
هیچ وقت با هیچ کس در مورد احساساتت صحبت نکن.
همین قدر افراطی
شروع یک چالش
بالاخره جرئت کردم و نوشتن پروژهی جدیدم رو شروع کردم.
ماهها بود (از اوایل زمستان پارسال) که داشتم به نوشتن یک رمان فکر میکردم و راستش پلات کلی و جزئیات شخصیتهای اصلیش هم در آورده بودم اما شجاعت شروع کردنش رو نداشتم. تا این که امروز دلم روبه دریا زدم. باورم نمیشه که تو نشست اول دو هزار و صد کلمه نوشتم و هنوز هم عطش دارم برای ادامه نوشتن ولی به خودم گفتم نه، دوهزار کلمه برای روز اول بسه.
هر وقت چیزی مینویسم چه یه نامه ساده باشه چه داستان و رمان و فیلم نامه به محض تموم کردن هر نشست، بر میگردم و ویرایشش رو شروع میکنم. نیم ساعتی هم ویرایشش طول کشید و الان دوهزار کلمهی اول اولین رمان من با انجام ویرایش اولیهاش آمادهاست. با توجه به طرحی که نوشتم فکر کنم بین صد تا صد و پنجاه هزار کلمه حداقل باید بنویسم تا به سرانجام برسه.
امیدوارم این مسیر بدون مشکل طی بشه و خدا بهم همت بده برای خلق این اثر.
تویی و خودت
صدای تیک تاک ساعت در فضای خانه می پیچد، نسیم آرام گلدان های تازه سیراب شده ام را تکان می دهد، تازه رفته اند، ظرف ها را می شویم، یک لیوان چای برای خودم می ریزم، لپ تاپ را از دل خرت و پرت هایی که تو اتاق نامرتب است بیرون می کشم تا از امروز بنویسم.
امروز اسباب کشی کردم، به خانه ی خودم. خانه ایی که یک ماه پیش اجاره کردیم و طول کشید تا همه وسایل را بیاوریم. خانه من و خودم. من و تنهایی ام. من و این لپ تاپ که رفیق دوازده ساله ی من است. نشسته ایم در یک خانه ی 80 متری دو خوابه که یک اتاقش مرتب شده و آن یکی منتظر است تا من مرتب اش کنم. از امروز به بعد من ام و من.
مادرم تا لحظه آخر داشت سفارش می کرد که برایت پیاز و برنج را گذاشته ام تو کابینت زیر گاز، روغن بخر نداری، خواستی بیایی بروجرد گاز را قطع کن، یادت نرود گلدان ها را آب دهی، اگر آخر شب آمدی خانه حتما در را قفل کن و همین طور می گفت و من فقط چشم می گفتم. اما پدرم طبق معمول با آن نگاهی که هم نگران است هم می خواهد بگوید قبولت دارم فقط در آخرین لحظه گفت بیا ببوسمت و بعد گفت مراقب خودت باش بابا، بروجرد آمدی با احتیاط رانندگی کن. کوییک ماشینی نیست که باهاش بشه 140، 50 تا باهاش اومد.
وقتی در کرکره ای پارکینگ بسته می شد، وقتی از پله ها بالا آمدم و وارد خانه شدم، وقتی رفتند، حس عجیبی داشتم، حس عجیبی دارم ... شاید این حس برای خیلی ها عادی است اما برای من تازگی دارد. اولین بار نیست که تنها هستم اما شاید ... نمی دانم، شاید این اولین بار است که تنهای تنهای تنهایم.
وقتی مدت طولانی با پدر و مادرت زندگی کنی، حتا اگر از بیست و یکی دو سالگی خودت خرج و مخارج ات را بدهی باز هم مستقل نیستی، مسئولیت کار های خودت بر عهده توست اما مسئولیت زندگی با آنهاست تو دستیاری. اما آن روزی که خانه ات از خانه یشان سوا می شود برایت خاص است. آن روز است که جایگاهت تغییر می کند. حالا دیگر این تویی که باید حواست باشد قبض آب و برق و گاز به موقع پرداخت شود، تویی که باید با همسایه برای مسئله پارکینگ صحبت کنی و حل کنی قضیه را. تو باید کولر را درست کنی، تو باید ماشین لباسشویی را نصب کنی تو باید اجاره را بدهی. همه چیز بر عهده توست. تویی و خودت.
احتیاج داشتم به سکوت، به تنهایی، به خلوت خودم با خودم. باید فکر کنم و باید تصمیم بگیرم. تصمیم نهایی را.
مشهد: دعا
خداوندا مردم ایران را از شر دروغگو، ریاکار، ظالم و مجیزگو خلاص کن.
به فرزندان خود نترسیدن را بیاموزیم
شاید دخترش پنج یا شش ساله بود، بغلش کرد و به او گفت: من مطمئنم میتونی
قرار بود با اسکیتبُرد از چند مانع عبور کند.
دختر گفت: ولی من میترسم بابا
پدر گفت: خب ما همیشه چکار میکنیم؟ با ترس انجامش میدیم.
دختر به سمت مانعها حرکت و از آنها عبور کرد، همهی کسانی که آنجا بودند برایش کف زدند و هورا کشیدند.
جذابیت این مکالمه در این است که پدر نمیگوید: "نترس بابا ترس نداره که". به فرزندش یاد میدهد که ترس طبیعیست و با وجود ترسی که درونات وجود دارد باید حرکت کنی، ترس را باید ببینی اما از آن نترسی و به سویاش بدوی.
تعریف ارزش
تعریف من از ارزش تعریفی است که حسین در واقعه عاشورا به من آموخت روزی که برای آنچه بدان اعتقاد داشت جنگید و هر چه داشت به پای اعتقادش ریخت.
حسینی واقعی بودن تاوان دارد، سخت است، از هر کسی بر نمیآید.
راه حسین را ادامه میدهیم
یادمان باشد:
ذات بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است
منسوب به سعدی
یادمان باشد
تا زمانی که به گذشته میاندیشیم و حسرت میخوریم،
طعم آرامش را نخواهیم چشید.
صبر
گاهی باید تحمل کرد و ادامه داد
شرایط هر روز سختتر میشه
اما باید ادامه داد
محمدرضا علیمردانی یکی از صدها نمونه از آدماییه که در ناامیدی محض به قول خودش به یه امید الکی چسبید و الان تو حوزه تخصصی خودش جزو بهترین هاست.
ادامه بدیم خواهیم رسید به چیزی که میخوایم.
حذف شبکههای اجتماعی از زندگیم (حداقل فعلا موقت)
ایستاگرام رو از موبایلم حذف کردم
توئیتر رو دی اکتیو کردم و بعد نرمافزارش رو از موبایلم حذف کردم
خیلی وقته تو فیسبوک فعالیت نمیکنم
کانالهای تلگرامی و گروههای واتساپی رو اگر شده حذف کردم اگر نشده واتساپیها رو سایلنت و تلگرامیها رو آرشیو کردم.
فکر میکنم به آرامش و سلامت روان آدم این اپها خیلی آسیب می زنن
اگر این آخرین باری باشه که ...
این روزها همهاش به این جمله فکر میکنم: «اگر این آخرین باری باشه که... »
خیلی وقتها لحظههایی در زندگی هست که واقعا درکاش نمیکنیم، حسش نمیکنیم، میگذاریم بگذرند و چرا؟ شاید آن آخرین بار باشد چرا استفاده نمیکنیم از لحظات؟ چرا لذت نمیبریم از لحظات با هم بودن؟ چرا به طعم بستنی که داریم میخوریم فکر نمیکنیم؟ چرا باور نمیکنیم که این شاید آخرین بستنی زندگی ما باشد؟
وقتی به این باور برسید که این شاید آخرین بار باشد، دنیا برای شما عوض میشود. وقتی مادرتان را میبینید از ته قلبتان به او محبت خواهید کرد چون شاید آخرین بار باشد که میبینیدش، وقتی کاری به شما واگذار میشود سعی میکنید به بهترین شکل انجاماش بدهید چون شاید آخرین مسئولیت زندگیتان باشد، به غذایی که میخورید بیشتر فکر خواهید کرد و مزهاش را بهتر حس میکنید چون ممکن است این آخرین بار باشد که آن غذا را میخورید. شاید در لحظه زندگی کردن بهترین روش زندگی کردن باشد نه؟
گاهی پدر و مادرها هیولا میشوند
روزی پدر و مادرش از او حلالیت خواهند خواست به خاطر کاری که کردند و دلی که شکستند.
دیالوگ یکی از سریالهای آبکی تلویزیون که خیلی برام جالب بود:
- دنیا پر از پدر و مادرای مهربونیه که به دیگران ظلم میکنن
منتشر شد
سالها بود که به دنبال انتشار این مجموعه داستان بودم. برای ناشرین مختلف و زیادی این کار را فرستادم و بسیار نه شنیدم تا امروز که بالاخره منتشر شد.
بعید میدانم کسی بتواند ادعا کند که اولین کارش عالی بودهاست، مسلماً من هم چنین فکری نمیکنم. اما سعی کردم داستانهای این مجموعه به شکلی متفاوت (و حتی بعضا عجیب) روایت شود.
این مجموعه از 16 داستان خیلی کوتاه و موقعیتمحور تشکیل شده که نقطهی اتصال آنها نوعی ویرانی و از هم گسیختگی درون شخصیتهاست که نام اثر هم در همین راستا انتخاب شده. شخصیت محوی در عموم داستانها کودک، نوجوان یا جوانی کمتجربه است که رفتارهای عجیب و غیرعادی از او سر میزند یا به جهان اطراف خود واکنشی غیرعادی نشان میدهد گاهی هم سوالهایی میپرسد که پاسخ به آنها دشوار است.
سال برای من این طور تمام شد؛
امیدوارم سال پیش رو برای همه عالی باشد
و امیدوارم این کتاب برکتی باشد و پیش درآمدی برای اتفاقهای خوب بعدی در سالهای آینده.
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
تو که میدانستی دویدن چه حسی دارد چرا زودتر مرا مجبور به دویدن نکردی؟ امروز فهمیدم چرا تو میدوی؟ ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه صبح با آهنگ A kind of magic کویین توی خیابان خالی اولین قدم را که گذاشتم، حرکت نرم هوا بین موهایم را که حس کردم، بوی تازگی صبح را که شنیدم و ریتم حرکت پا و دست و نفس کشیدن را که درک کردم فهمیدم تو چرا میدوی و چرا موراکامی اتوبیوگرافی خود را حول محور دویدنش بنا کرده.
حس تازگی عجیبی دارد. البته نمیدانم تو دویدن صبح زود را تجربه کردهای یا نه آخر تو کلا برعکس من آدم عصر و شبی. باید بگویم صبح چیز دیگریست، طعم دیگری دارد امتحاناش کن. البته تو کی به حرف من گوش دادی که این بار دومات باشد؟ :) اما این که چه شد داستان درازی دارد.
یادت هست پارسال همین موقعها بود کتاب موراکامی را شروع کردم از همان زمان بود که به خودم گفتم باید امتحاناش کنم اما خب امان از تنبلی. البته باید انصاف را رعایت کنم تو هم چند بار گفته بودی برو بدو اما از حس و حالش نگفته بودی. نگفتهبودی وقتی میدوی مثل تیری میشوی که رهایش کرده باشند؛ انگار آزاد شدهای و پرواز میکنی تا ناکجا آبادی که فرود آیی. نگفته بودی دویدن به رقص میماند، از هماهنگی صدا نفس کشیدن، حرکت پا و دست، ریتم قدم برداشتن و دم و باز دم، از هیچ کدام از اینها نگفته بودی. شاید بگویی «شنیدن کی بود مانند دیدن؟ مگر اینها را در کتاب موراکامی نخوانده بودی؟» راست میگویی تا آدم چیزی را حس نکند متوجهاش نمیشود.
اولین دویدن صبحگاهی امروز ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
اولین کتاب
امروز فهمیدم فیپای اولین کتابم آمده و بعد از مدتها از درون شادی را حس کردم.
دو تا کتاب همزمان برای اخذ مجوز داده بودم. یک مجموعه داستان که سالها پیش نوشته شده بود و همینطور بلاتکلیف باقی مانده بود و یک مجموعه شعر. که امروز مجوز مجموعه داستان آمد.
«پبچیدگیهای یک مغز ویران شده» به زودی ... :)
ساعت دوازده و ربع شب من در چاپخانه
دومین روز کاری من بعد از کرونا، ساعت ۱۲ و ربع شب است و من در چاپخانه مشغول نظارت بر چاپ کتابهای چهار رنگ نشرچشمه.
برای این که به یادم باشد مینویسم.
بزرگترین دشمن انسان جهل نیست بلکه توهم دانستن است.
| استیون هاوکینگ |
جملهای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
ما از همان ابتدا نیز علاقهای به دنیا آمدن نداشتیم!
| زمان لرزه - کورت ونه گات |
پتک شکل دهنده یک جامعه در حال رشد به مراتب با اهمیتتر از آینهی نمایشدهندهی وقایع آن جامعه است.
| جان گریرسون |
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﺍینه ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ.
| گابریل گارسیا مارکز |
همیشه روزهایی هست
که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد.
| آلبر کامو |
دستهبندی
-
تحلیل مسائل اجتماعی
(۴۲)-
وقتی حرف می زنیم
(۴) -
رفتار های اجتماعی ما
(۱۹) -
خانواده
(۳)
-
-
شعر
(۱۶) -
تحیلی مسائل فردی
(۳۳) -
عکس نوشت و متن ادبی
(۵) -
درباره هنرهای نمایشی
(۹) -
لحظهها
(۲۳) -
نمایشگاه ۱۴۰۱
(۱۲) -
تحلیل وقایع ۱۴۰۱
(۱۶)
واژه های کلیدی
آخرین نوشته
بایگانی
- مرداد ۱۴۰۳ (۲)
- خرداد ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۲)
- بهمن ۱۴۰۲ (۳)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۳)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۳)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۱)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۱۰)
- دی ۱۴۰۱ (۳)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۴)
- تیر ۱۴۰۱ (۲)
- خرداد ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۱۴)
- فروردين ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۴)
- بهمن ۱۴۰۰ (۴)
- دی ۱۴۰۰ (۶)
- آذر ۱۴۰۰ (۷)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- مرداد ۱۳۹۸ (۵)
- آذر ۱۳۹۷ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۲)
- مهر ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- مرداد ۱۳۹۵ (۲)
- تیر ۱۳۹۵ (۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- مرداد ۱۳۹۴ (۴)
- تیر ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲)
- بهمن ۱۳۹۳ (۲)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)